پیشگفتار: جاوید
نامجو
از نگاه مسلمانان «کتاب
قرآن سرچشمۀِ آسمانی دارد و همگی آیه های این کتاب از سوی الله با میانجیگری جبرئیل
به محمد رسول الله رسیده است؛ پیش از آفرینش جهان، قرآن وجود داشته و یک نسخه از
آن در یک لوحه در نزد الله نگهداری میشود.» این ادعاها را مومنین ساده دل با
خوشباوری میپذیرند، زیرا آنها از سرچشمه های زمینی قرآن آگاهی ندارند. کتابی که در
پیش روی دارید، با دقت فراوان و دلیل های استوار و آشکار نشان میدهد که چگونه
باورهایِ دینیِ پیش از اسلام، همانند آیین های مردم حجاز، زرتشتیان، و کیش های
انحرافی (apocryphal) یهودی، مسیحی و مندانی و صابئیان
در شکل گیریِ قرآن و دین اسلام نقش بُنیادین داشته اند.
به واژگونۀِ ادعایِ
مسلمانان که عربستان پیش از اسلام و به ویژه شهر مکه را کانون نادانی و «جهالت»
نشان میدهند، سندهای تاریخی نشان میدهند که عربستان و به ویژه شهر مکه و یثرب
پناهگاه امن برای پیروان کیش هایِ یهودی و یا کیش هایِ انحرافیِ ترسایی بود که
برای نجات از پیگردِ امپراتوریِ بیزانسِ روم به عربستان گریخته و به آنجا پناه
میآوردند. و از آنجا که «هیچ چیز از هیچ پدید نخواهد آمد»، این باورهایِ دینیِ
گوناگون در عربستان نقش مهم و بسیار بُنیادین در شکل گیریِ دین اسلام داشته اند.
از جمله دلیل هایِ استواری که این کتاب به آنها اشاره میکند، وجود افسانه هایِ
فراوان در قرآن است که محمد بن عبدالله از آنها به نام وحیِ آسمانی نام بُرده است:
همانند افسانۀِ ابراهیم در آتش، اصحابِ کهف، افسانه گوساله سامری، افسانۀِ کوهِ
قاف (کوهی بُلند که گرداگرد زمین را پوشانده است)، افسانۀِ برافراشته شدنِ کوه طور
بالای سر بنی اسرائیل، دید و بازدیدِ ملکه سبا از سلیمان، سفرِ معراج، پُل صراط،
اشتباه گرفته شدن مریم مادر عیسی مسیح با «میریام» خواهر موسی و هارون، افسانۀِ
بایگانی شدن یک لوحه از قرآن در آسمان،.... بررسی هایِ کارشناسانه دینی نشان میدهند که این
افسانه ها همگی ریشه در باورهایِ دینی عرب های پیش از اسلام، دین زرتشت و باورهایِ
کیش هایِ گُمراه (apocryphal) یهودی
همانند صابئین، مندانیان و چندین کیش گُمراهِ مسیحی داشتند که در دوران محمد بن
عبدالله در عربستان در چرخش و مردم عربستان با آنها آشنا بودند. از آنجا که محمد بن عبدالله با تورات و انجیل آشنایی
کارشناسانه نداشت، او نه انجیل های چهارگانه را میشناخت که از سویِ خط اصلی کلیسا
پذیرفته و تایید شده بودند و نه با کتاب های دینیِ یهودیان همانند «تالموت» و
«میدارش» آشنایی داشت که تفسیرهای دلبخواهی از تورات هستند ( نیاز به گفتن
است که تورات نخستین جزء از کتاب های پنجگانه تنخ است که دارای 24 پوشینه است). از اینرو محمد بن عبدالله میپنداشت که هر افسانه ای را که او از دهان پیروان شاخه
های انحرافی دین های یهودی و مسیحی میشنود که در پیرامون او میزیستند، ریشه در
تورات و انجیل دارند، درحالیکه روح تورات و انجیل های چهارگانه با این افسانه هایِ
تخیلی بیگانه اند؛ شگفتی اینجاست که باوجودِ ادعایِ پیامبری و داشتن پیوندهایِ
آسمانی، محمد با خوشباوری فراوان این افسانه ها را میپذیرفت و آنها را به نام پیام
های آسمانی و الهام گرفته شده از سویِ تورات و انجیل و «وحی منزل» به قرآن
میافزود.
با آنکه
مسلمانان باور دارنند که دین اسلام دنبالۀِ دین های سامی/ ابراهیمی یهود و مسیحی
است، و محمد خودش را میراثدار پیامبرانِ یهودی نشان میداد، و مسلمانان ادعا
میکُنند که وجود داستان های مشترک در قرآن و تورات دلیلی بر یکی بودن سرچشمۀِ
آسمانی آنها است، ولی راستی این است داستان های قرآن هیچ پیوندی با تورات ندارند،
بلکه همگی این داستان ها برگرفته از افسانه های ساختگی کیش های انحرافی یهودی و
ترسایی هستند که در زمان محمد با ترس از پیگرد امپراتوری بیزانس روم به عربستان
پناه آورده بودند. و بیشتر آیین های اسلامی برگرفته از آیین هایِ عرب هایِ بُت
پرست پیش از اسلام، باورهای دینی زرتشتی، مندائیان، صابئیان و کیش های شاخه ای و
انحرافی (apocryphal) دین های
یهودی و مسیحی است که هیچ پیوندی با تورات و خط اصلی کلیسا ندارند؛ رویهم رفته،
قرآن گردایه ای از باورهایِ افسانه ای زرتُشتی و آیین های بُت پرستی عرب های پیش
از اسلام است که تورات و انجیل های چهارگانه با آنها بیگانه اند. به جرأت میتوان
گفت دین اسلام هیچ سُخن تازه ای از خودش ندارد و همۀِ قانون ها و آیین های دین
اسلام یک شکل دگرگون یافته از آیین ها و باورهای دینی است که در سده هفتم میلادی
در عربستان پراکنده بودند؛ در پیوند با قرآن سوای آن آیه هایی که ویژۀِ خُمس و سهم
محمد از غارت کاروان های مکه هستند و یا آن آیه هایی که به گرفتاری های شخصی و
اتاق خواب محمد رسیدگی میکنند، همگی قانون ها و داستان های قرآن کُپی برداری
و برگرفته از کتاب های زرتشتی و یا کیش
های انحرافی دین های ترسایی، یهودی و مندائیان است. از آنجا که نیاز است که همگی کاستی های قرآن که در بالا به آنها اشاره شد، یک به یک برسی کارشناسانه شوند،
کتابی را که در پیش روی دارید، این مُهم را هدف خودش کرده است.
سرآغاز:
تاثیرات دین
زرتُشت در شکل گیری قرآن و دین اسلام
تا پیش از پیدایش اسلام،
ایران نقش بسیار مهم سیاسی در شبه جزیره عربستان بازی میکرد. در آغاز سدۀِ ششم
میلادی خسرو انوشیروان پادشاهی «حیره» در ساحلِ رودخانۀِ فرات را سرنگون و
نمایندۀِ خودش را به نام «Mundhir
Mai's Sama» بر تختِ پادشاهی نشاند. سپس او لشکری را به فرماندهی سرلشکر «فراز»
به یمن فرستاد تا به اشغال 70 سالۀِ کشور یمن از سوی حبشیانِ ترسایی پایان دهد و
تاج پادشاهی را به شاهزاده یمنی «Abu's
Saif» و خانواده او بازگرداند [1]. ولی نیروهای رزمی ایران در این کشور
ماندند و سرلشکر «فراز» خودش تاجِ پادشاهی یمن را بر سر گذاشت و این جایگاه را در
خاندانِ خودش موروثی کرد [2]. « Mundhir» و خانواده اش تنها به نام فرماندار ایران بر عراق و عربستان
حکومت میکردند [3]. تا پیش از اینکه اسلام بر کشور یمن حاکم شود، چهار فرماندار
حبشی و هشت شاهزاده ایرانی بر یمن فرمانروایی کردند [4]. تا پیش از پیدایش جُنبش
دینی محمد بن عبدالله، میان شمال باختری و باختر عربستان با ایران رفت و آمدهای
بازرگانی برپا بود. گزارش هایِ تاریخی میگویند که هنگامیکه «نوفل» و «مُطَلِب»
(برادران جد بُزرگ محمد)، رهبریِ قبیلۀِ قریش را در دست داشتند، پیمان بازرگانی با
کشور ایران بستند، که برپایۀِ آن کاروان هایِ بازرگانی مکه اجازه یافتند در عراق و
سرزمین هایِ کشور پارس داد و ستد کُنند. در سال 606 یک کاروانِ بازرگانی با
سرپرستی ابوسفیان به پایتخت ایران رسید و از دربار پادشاه ایران دیدن کرد [5].
هنگامیکه محمد بن عبدالله
در سال 612 میلادی ادعایِ پیامبری کرد، کشور ایران بر آسیای کوچک، فلستین (فلسطین)
و سوریه فرمانروایی میکرد. در زمان هجرتِ پیامبر اسلام در سال 622 میلادی بخت به
«هراکلیوس» امپراتور بیزانس روم روی آورد. و او توانست در پایان جنگِ 30 ساله با
ایران به پیروزی های مهمی دستیابد؛ و اندک زمانی پس از آن حکومتِ ایران ناگُزیر از
پذیرش آتش بس و پیماننامۀ صلح شد. در نتیجه فرماندار ایران در یمن، «بدزان» که
اُمیدش را از گرفتن پُشتیبانی از حکومتِ ایران از دست داده بود، در سال 628 میلادی
ناگُزیر از پذیرشِ شرایط تحمیلی محمد و پرداخت باج به او شد. در پی چندسال پس از
مرگِ محمد سپاهیان اسلام ایران را شغال کرده و بخش بزرگی از مردم ایران را به زور
شمشیر به پذیرش دین اسلام ناگزیر کردند.
هرگاه دو ملت که یکی از
آنها دارای دانش و تمدن پیشرفته است ولی دیگری در تاریکی و واپسماندگی از تمدن
درجا میزند، بهَم برخورد کُنند یا پیوند
برپا سازند، همیشه مردم پیشرفته تاثیرهای آشکار بر آن ملت واپسمانده از تمدن خواهند
گذاشت. سراسر تاریخ این آموزه را به ما یاد میدهد. اکنون در زمان محمد، عرب ها در
سنجش با ایرانیان در تاریکی و نادانی روزگار میگُذراندند. از سوی دیگر، همانگونه
که ما از اوستا و نوشته هایِ میخی دربارۀِ داریوش، خشایارشا و ویرانه های تخت
جمشید و نوشته های نویسندگانِ یونانی میآموزیم، ایران از زمان هایِ دور دست گهواره
تمدن بود و مردم با فرهنگ و متمدن در آنجا میزیستند. از اینرو روشن بود که برخورد
دو ملت پارس و عرب روی عرب ها تاثیر گذار بوده است. نوشته هایِ گُذشتهنگاران عرب، آیه هایِ قرآن و
گزارش هایِ مفسرین قرآن نشان میدهند که در زمان محمد افسانه های پهلوانی، سُروده
ها و چکامه هایِ (شعرهای) پارسیان بگونۀِ قابل توجه ای در میانِ مردمِ عرب گُسترده
و توده پسند بودند. درجۀِ آشنایی قبیلۀِ قریش با افسانه هایِ پهلوانی و تخیلی
پارسیان به اندازه ای بالا بود که آنها با شنیدن آیه های قرآن، محمد را متهم
میکردند که یا او این آیه ها را از افسانه های پارسی وام گرفته و یا برای نگاشتن
این آیه ها از افسانه های پارسی رونوشت برداری کرده است (کُپی پیست). برای نمونه
«ابن هشام» میگوید: [یک روزی محمد بخشی از مردم مکه را با هدف فراخواندن آنها به
پرستش خدای بُزرگ به دور هم گردآورد و برای آنها از آیه هایِ قرآن خواند، و به
آنها دربارۀِ ناکامی و سرنوشتِ بَدِ ملت هایی هُشدار داد که دینباور نبودند. سپس
شخصی به نام «نادر ابن الحریص» که به دنُبال محمد در این گردهمایی باشنده بود،
برخاست و دربارۀِ توانمدی ها و پهلوانی های رُستم و اسفندیار و پادشاهانِ ایرانی
سُخن گفت. سپس او گفت: «به خُدا سوگند! محمد داستانسرایی بهتر از من نیست، و
سُخنان پندآمیز و موعظه های او چیزی سوایِ افسانه های گُذشتگان نیست. او افسانه
هایش را به همانگونه ساخته که من افسانه هایم را ساخته ام. محمد ادعا میکنُد که
خُدا این آیه ها را برای او فرستاده است». در این پیوند قرآن میگوید: «و [6]
آنها گفته اند که محمد افسانه های گذشتگان را رونویسی میکند، و دیگران این
افسانه ها را شب و روز برای محمد بازگویی میکُنند. به آنها بگو، این افسانه ها را
آنکسی برای محمد فرستاده که به اسرار آسمانها و زمین آگاهی دارد: براستی، خدا
بخشنده و مهربان است.»] در جایی دیگر محمد ادعا میکند که این آیه نیز بر او نازل
شده است: «هنگامیکه [7] آیه های ما برای او روخوانی میشود، او (نادر ابن الحریص)
میگفت، اینها افسانه های گُذشتگان هستند! و تنها ارزش این آیه ها سودی است که به
محمد میرسانند: لعنت [8] بر هر دروغگو و گُناهکار که آیه های خُدا را که برای او
میخوانند و میشنود، با اینهمه همچنان بر درستی اندیشه خودش پافشاری و افتخار
میکند، انگار که او هرگز آیه های ما را نشنیده باشد! ای مُحمد! گزارش دربارۀِ کیفر
دردناکی که در انتظار این شخص است، به او بده [9].»
پاسُخ محمد به این اتهام
هایی که به او میزدند، نه خُرسند کُننده بوده اند، و نه بَسنده تا ما را از ادامۀِ
پژوهش دربارۀِ یک سری از آیه های ویژه در قرآن بازدارند که تاییدی بر ادعای
دُشمنان محمد هستند.
بدون شک داستان های «رُستم
و اسفندیار و پادشاهان پیشدادی ایرانی» که «نادر ابن الحریص» بازگویی میکرد، در
میانِ داستان هایی بودند که چند نسل سپس تر، فردوسی، نام آورترین چکامه سرای
پارسی، به سامان (به نظم) درآورد و در کتاب شاهنامه در دسترس آیندگان گذاشت. بدون
گمانه زنی همۀِ این داستان ها بسیار کُهن هستند، ولی برای ادامۀِ این پژوهشی که در
دست داریم، ما نیازی به اشاره به داستان هایِ کتابِ شاهنامه یا بازگویی از آن
نداریم؛ از آنجا که این کتاب سده ها پس از زمان محمد به شکل کنونی درآمده است،
داده های (اطلاعات) تاریخی آن کُمکی به کار پژوهشی ما نمیکُنند. خوشبختانه ما در
کتاب اوستا و دیگر کتاب های پارسی و زرتُشتی داده ها و دانستنی های مهمی در دسترس
داریم که باوجود دیرینگی شان میتوان درستی و تاریخی بودن آنها را باورکرد؛ و
سرچشمۀِ داده ها (اطلاعات) و دانستنی های ما در این پژوهش این کتاب ها هستند.
و همچنین این نتیجه گیری
نمیتواند از راستی بدور باشد: از آنجا که عرب ها دلبستگی فراوانی به شنیدن افسانه
های رُستم و اسفندیار و پادشاهان ایرانی داشتند، بیگمان آنها با داستان های
پیشدادیان (خاندان های پادشاهی ایرانی پیش از نگاشته شدن تاریخ)، و داستان های
جمشید آشنا بودند. همچنین عرب ها میبایستیکه با افسانه های ایرانی همانند پرواز (معراج)
«ارداویراف (یک موبد زرتُشتی)» به آسمان و پیش از او معراج «زرتُشت»، دیدگاه
ایرانیان دربارۀِ بهشت و دوزخ، پریان (حوریان)، پُل چینود (پُل صراط)، درخت زندگی
(tile tree Hvapah) برون شدن اهریمن از تاریکی و دیگر افسانه های اسرار
آمیز آشنا بوده باشند. اگر عرب ها با افسانه های ایرانی آشنایی داشته اند، روشن
است که محمد نیز باید از این افسانه ها بهره بُرده باشد، همانگونه که او از افسانه
های یهودی و ترسایی در نگاشتن قرآن و شکل دادن به دین اسلام بی بهره نماند. از
اینرو اکنون ما باید پُرسش کُنیم که آیا این افسانه ها از خودشان ردپایی در قرآن،
آیین اسلام و در میان روایت های دینی مسلمانان برجای گذاشته اند؟ در ادامۀِ این
پژوهش ما خواهیم دید که نه تنها پاسُخ مٌثبت است، بلکه در برخی موردها این افسانه
هایِ پارسی که به قرآن راه یافته اند، بدون تردید دارای ریشه های آریایی هستند و
هیچگونه سرچشمۀِ سامی ندارند؛ و دیگر اینکه میتوان این افسانه ها را با اندکی دگرگونی
در نوشته های هندی نیز یافت. در حقیقت برخی از این افسانه ها میراث فرهنگی هر دو
کشور ایران و هندوستان هستند؛ و هنگامیکه راه پارسیان و هندوها در سرزمینی به نام
«ایرانویچ (در نزدیکی هرات)» [10] از همدیگر جدا شُد، و این دو ملت به سرزمین های
ایران و هندوستان مهاجرت کردند، آنها این افسانه ها را در یاده هایشان حمل
میکردند. این امکان هست که برخی از این افسانه ها سپس تر در ایران ساخته شدند و با
گُذشت زمان به هندوستان راه یافتند. ما خواهیم دید که این افسانه ها بیگمان به گوش
محمد رسیده بودند، و آنها بدون تأثیر بر نگاشته شدن قرآن و شکل گرفتن آیین اسلام
نبودند، با آنکه پیروان و مومنین خوشباور و ساده دلِ مُسلمان از این افسانه ها به
نام آیه های قرآن و «وحی منزل» یاد میکنند که از لب های محمد شنیده اند.
یکم: سفر
شبانه محمد به آسمان (معراج)
نُخستین موردی که ما باید
در اینجا بررسی کُنیم، گُزارش دربارۀِ سفرِ شبانه و پُرآوازۀِ محمد به آسمان است.
قرآن در سورۀِ شماره 17 به نام سوره بنی اسرائیل یا اسراء به این سفر اشاره کرده
است [11]. «ستایش خدایی را که خدمتکار خود را به یک سفر شبانه از مسجد الحرام به
مسجد القصی فرستاد که زمینش را تبرک بخشید، تا نشانه هایِ خودش را برای او آشکار
کُند.»
در پیوند با این آیه همه
میدانند که مفسرین قرآن با ماهیت این سفر هم رای نیستند، برخی میپندارند که
سفرشبانۀِ محمد به آسمان یک رویا بوده است؛ و آن مفسران که بر این باورند که معراج
یک سفر واقعی بوده، جزییات فراوانی به آن افزوده اند، و برخی دیگر میگویندکه این
سفر عرفانی و تمثیلی است. برای نمونه «ابن اسحاق» با پُشتیبانی به روایت هایِ قابل
اعتماد از عایشه، همسر محمد، گُزارش میکند که «در آن شب بَدنِ رسول الله ناپدید
نَشُد، و خُدا تنها روح او را به این سفر شبانه فرستاد.» روایت های دیگر از خود
مُحمد گُزارش میکُنند که گفته است: «چشمان من [12] خوابیده بودند، ولی قلب من
بیدار بود.» یکی از مفسرین پُرآوازۀِ قرآن به نام « Muhiyyu'd Din » پذیرفته است که همۀِ داستانِ
معراج یک داستان تشبیهی و تنها معنی کنایه ای (استعاری) دارد [13]. به هر روی، از
آنجا که هم اکنون در اینجا پُرسمان جدیِ ما پاسخ به این پُرسش نیست که آیا این
«سفر شبانه» هرگز انجام گرفته است یا نه، ما نیازی به ادامۀِ بررسی این دیدگاه ها
را نمی بینیم. روشن است که بخش بُزرگی از مفسرین و راویان مسلمان باور دارند که
براستی محمد در آن شب از مکه به اورشلیم رفت و همچنین از آسمان ها دیدن کرد، و
آنها روایت هایِ روده درازی دربارۀِ آنچه که محمد در آن شب انجام داد و دید گزارش
میکُنند. هدفِ ما در این پژوهش بررسی این روایت ها هستند؛ و با بررسی این روایت ها
ما بسادگی سرچشمۀِ ویژگی هایِ بُنیادین این رویداد را در افسانه هایِ گذشته ردگیری
کرده ایم، به ویژه در بُنمایه های (منابع) زرتُشتی. این یک راستی است، آیا ما
همانند بخش بُزرگی از مسلمان ها باور داریم که محمد خودش چنین گزارشی دربارۀِ
معراج داده است، یا اینکه چنین نتیجه بگیریم که همۀِ این افسانه در زمان هایِ پس
از محمد بافته شده است [14]. از آنجا که از نگاه زمانی گزارش «ابن اسحاق» به ما نزدیکتر
است، ما نُخست گزارش «ابن اسحاق» را بررسی
میکنیم. این گُزارش که از سوی «ابن هشام» بازنگری شده است، بدینسان به ما رسیده
است: محمد ادعا کرد که [جبرئیل آمد و او را برای «سفر شبانه» دوبار بیدار کرد، ولی
او هربار دوباره بخواب میرفت]. سپس ابن هشام چنین ادامه میدهد:« هماهنگ با آن،
جبرئیل برای بار سوم پیش من آمد: سپس او با پایش مرا لمس کرد، و من سرجایم نشستم.
پس از اینکه او دست مرا گرفت، من با او
برخاستم. سپس او گذاشت یک جانور سپیدی که چیزی میانِ استَر و الاغ
بود در نزدیکیِ دَرِ مسجد پدیدار شود؛ این جانور در پهلوهایش دارای دو بال بود و
در هنگام شتاب گرفتن میتوانست به اندازه ای که میدید پرش کُند. جبرئیل مرا سوار این چهارپا کرد؛ سپس جبرئیل با من گام برداشت، (بگونه ایکه) او
از من جلو نمیزد، و من هم از او پیشی نمیگرفتم. ولی هنگامیکه من برای نُخستین بار
نزدیک این جانور شده تا سوارش شوم، او روی دو پایش برخاست. هماهنگ با آن، جبرئیل
دستش را بالا بُرد و رویِ یالِ آن چهارپا گذاشت: سپس او از آن چهارپا پُرسید: ‘ای «براق»! آیا تو از رفتارت شرم نمیکُنی؟ ای «براق»!
سوگند به خُدا، تا پیش از محمد که خادم خداست کسی سوار تو نشده است که ارجمندتر از
او در پیشگاه خدا باشد. ’ هماهنگ با آن، «براق» به اندازه
ای شرمگین شُد که دانه های عرق از بدنش سرازیر شُدند. سپس «براق» آرام ایستاد تا
من سوار او شدم. «الحسن» گزارش کرده است که: پیامبر خدا به راه افتاد و جبرئیل نیز
با او همراه شُد، تا اینکه آنها به اورشلیم رسیدند. محمد در آنجا ابراهیم و موسی،
عیسی و گروهی از پیامبران را یافت. هماهنگ با آن، رسول الله در جایگاهِ پیشنماز با
آنها اقامه نماز کرد. پس از آن، جبرئیل دو آوَند (ظرف) آورد؛ در یکی از آنها می
(شراب) بود و در دیگری شیر. هماهنگ با آن، رسول الله آوندِ شیر را بدست گرفت و از
آن نوشید، و به آوندِ می دست نَزَد. سپس جبرئیل به رسول الله گفت: «شما و پیروانِ
شما به سرشت و نهاد طبیعت هدایت شده اید. ای محمد! از اینرو نوشیدن می بر شما حرام
است.» سپس رسول الله راهش را دُنبال کرد. و بامدادان، محمد به سوی مردم قبیلۀِ
قریش رفت و دیده های خودش را با آنها درمیان گذاشت. سپس بسیاری از مردم گفتند: «به
خدا سوگند! آنچه که تو میگویی همانند روز روشن است! به خدا سوگند! یک کاروان برای
سفر از مکه به سوریه یک ماه زمان نیاز دارد و یک ماه نیز برای بازگشتن. آیا محمد
میتواند یک شبه چنین سفری را انجام دهد و بامداد به مکه بازگشته باشد [15]؟»
برپایۀِ این گُزارش، مُحمد در یک شب از مکه به
اورشلیم رفته و بازگشته است. ولی بازگویی های (روایت های) سپسین در اینباره بگونۀِ
قابل توجه ای به این سفر شاخ و برگ داده اند؛ به هر روی، همۀِ این بازگویی ها ادعا
میکُنند که گُزارش آنها مُستقیم از خود محمد سرچشمه گرفته است. در کتاب «مشکات
المصابیح» نوشتۀِ « محمد بین عبدالله خطیب تبریزی» که در سال ۱۳۴۰ یا ۱۳۴۱ میلادی
فوت کرد، این داستان با
استناد به نام یک سری از نویسندگان گزارش شده است که آنرا بازگویی کرده اند: «رسول
الله [16] گُفت....هنگامیکه من بخواب رفته بودم،...یک شخصی (جبرئیل) پیش من آمد:
سپس او سینه مرا شکافت و قلب مرا بیرون آورد. سپس او یک جام تلایی (طلایی) پُر از
ایمان آورد. قلب مرا بشُست؛ پس از اینکه او قلب مرا سرجایش گذاشت، من بخود
آمدم....سپس او مرا پیش یک چهارپای سفیدی آورد که کوچکتر از اَستر، ولی بُزرگتر از
الاغ بود: آن چهارپا را «براق» مینامیدند، و هر پرش او به اندازۀِ مسافتی بود که
میتوانست ببیند. سپس او مرا سوار آن چهارپا کرد، و جبرئیل مرا به همراه بُرد تا
اینکه ما به پایین ترین طبقه آسمان رسیدیم. او درخواست ورود کرد. سپس کَسی
(نگهبانی) پُرسید: ‘آنجا کیست؟’ همراهِ
من پاسخ داد: ‘جبرئیل’. آن نگهبان پُرسید: ‘و آن شخصی که همراه شماست، کیست؟’ جبرئیل پاسخ داد: ‘محمد. ’ سپس نگهبان پُرسید: ‘آیا
او فراخوانده شده است؟’ جبرئیل پاسخ داد: ‘آری. ’ سپس نگهبان گفت: ‘او
خوش آمده است، ورود او خوشایند است. ’ سپس (دروازه ای) باز شد. و هماهنگ با آن، من به آسمان پاینی اندر
شدم. حضرتِ آدم در آنجا بود. جبرئیل گفت: ‘این
پدر تو حضرتِ آدم است. از اینرو برای او درود بفرست.
’ هماهنگ با آن، من برای او درود
فرستادم و او پاسخ داد. سپس حضرت آدم گفت: ‘خوش
آمدید؛ ای پسر و پیامبر خوب. ’ این داستان ادامه پیدا میکند و بگونه خسته کُننده گُزارش های آن
بدینگونه تکرار میشود، که چگونه جبرئیل محمد را از یک آسمان به آسمان دیگر میبرد،
و با رسیدن به دروازۀِ هر آسمان همان پُرسش ها و پاسخ ها تکرار میشوند. در آسمان
دوم محمد را با یحیی (غسل تعمید دهنده) و حضرت مسیح آشنا میکُنند؛ در آسمان سوم با
یوسف، در آسمان چهارم با ادریس، در آسمان پنجم با هارون و در آسمان ششم با موسی.
در این میان موسی گریه میکرد؛ و هنگامیکه از موسی دلیل گریه او را پُرسیدند، موسی
پاسخ داد که دلیل اشک هایش این آگاهی است که شمار پیروان محمد که وارد بهشت خواهند
شد بیشتر از پیروان او خواهند بود. در آسمان هفتم محمد از ابراهیم بازدید میکند، و
همان درود گفتن ها و خوش آمدگویی ها تکرار میشوند. پس از آن من به سوی درخت «سِدرَةُ
المُنتَهی» بالا رفتم [17]، که میوه های آن همانند کوزه هایِ کوزه گران است و برگ
های آن همانند گوش های یک فیل. او گفت که این درخت «سِدرَةُ المُنتَهی» است. در
آنجا چهار رودخانه وجود داشت، دوتا رودخانه که به درون هدایت میشدند و دوتا
رودخانه که به بیرون. من پُرسیدم: ای «جبرئیل»! این رودخانه ها چه هستند؟ او پاسخ
داد: آن دو رودخانه های اندرونی از بهشت سرچشمه میگیرند، ولی آن دو رودخانه بیرونی
رودخانه های «نیل» و «فرات» هستند.
گزارش این سفر با بسیاری از جزییات بیشتر ادامه
پیدا میکند، که در میان آنها رویداد گریه کردن حضرت آدم است که در نوشته پیشین
[18] به آن اشاره کردیم؛ و نیازی به تکرار آن در اینجا نیست.
در آثار توده پسند [19] که بخش بزرگی از مسلمان های
نواندیش دانستنی ها و داده های (اطلاعات) خودشان را از آنجا بدست میآورند، گزارشِ
معراج دربرگیرندۀِ مُعجزه های فراوانی است. «هنگامیکه محمد به درختِ سِدرَةُ
المُنتَهی رسید، جبرئیل دیگر جرأت نکرد که محمد را در آنسوی درخت همراهی کُند، در
نتیجه فرشته ای به نام اسرافیل وظیفۀِ راهنمایی محمد را پذیرفت و او را به سرزمین
زیر فرمان خودش هدایت کرد، به جاییکه رسول الله تا تختِ فرمانروایی خُدا پیشرفت؛ و
در آنجا با آوایی که از خود خُدا سرچشمه میگرفت، از محمد درخواست شُد تا دَمپایی
هایش را درنیاورد، زیرا تماس با آن حتی ارج و کرامتی برای درگاه خداست [20].» پس
از بیان اندکی از جزییات بیشتر، که از نگاه یک انسان خِرَدمند بچگانه و کُفرآمیز
بنگر میآید، روایت میشود که محمد به پُشت پرده (درگاه خدا) میرود [21]. و خدا به
محمد میگوید: «درود بر تو، و تبرک خدا بر تو ای محمد.» از نگاه خردمندانه، در بخش
پایانی گزارش معراج ما با یک «میتولوژی (mythology)» افسار گسیخته رو در روی میشویم.
اکنون ما باید به دُنبال پاسخ برای این پُرسش باشیم
که آن سرچشمه چه بود که اندیشۀِ سفر شبانۀِ محمد از آن الهام گرفت؟ این امکان هست
که این افسانه که برای نُخستین بار از سویِ خود محمد بازگویی شد، بر یک رویا
استوار باشد، و اگر ما آیه های 13 تا 18 از سوره النجم (شماره 53)، را مورد توجه
قرار دهیم، که تاریخ نزول آن دیرینه تر است، بنگر نمیآید که این سوره گُزارشی
دربارۀِ پرواز به آسمان دربر داشته باشد. ولی در این پژوهش سر و کار ما با گُزارش
هایی است که به ما رسیده اند، و این گُزارش ها با جزییات موشکافانه به سفرِ معراج
پرداخته اند. ما خواهیم دید که دلیل های استواری در دست هستند که نشان میدهند افسانۀِ
معراج با این هدف بافته شد تا در سنجش با پیامبران دیگر، برتری و امتیاز ویژه ای
را برای محمد دست و پا کُند. داستان سفر شبانه محمد دارای وجه مشترک هایِ فراوانی
با افسانه های دیگر است، ولی بنگر میآید که بخش های مهم این افسانه بر گزارش سفر
آسمانی «اَرداویراف (یک موبد زرتُشتی)» استوار است که در یکی از آثار نوشتاری
پهلوی به نام «اَرداویرافنامه» آمده است [22]. اگر ما گزارش های زرتُشتی را
بپذیریم، این کتاب در زمان اردشیر بابکان، پادشاه ایران، 400 سال پیش از هجرت محمد
نوشته شُد.
در این نوشته بیان شُده است: پس از اینکه موبدانِ
زرتُشتی دریافتند که باورهای دینی مردم در سراسر سرزمین های شاهنشاهی ایران سُست و
از درجه ایمان مردم کاسته شُده است، آنها تصمیم گرفتند که به کُمک نشانه های تازه بر
باورهای دینی مردم افزوده و آنها را بازسازی کُنند، و تصمیمی که موبدان گرفتند، با
مُهر پُشتیبانی اردشیر بابکان تایید شُد. در این پیوند، بُزرگان دین زرتُشت از
میان خودشان یک موبد جوان و پرهیزکاری را به نام «ارداویراف» برگُزیدند؛ و
به کمک آیین های ویژه ای روان و بدن او را پالاییدند و بدینسان او را برای
سفر به آسمان ها آماده ساختند؛ تا «ارداویراف» پس از بازگشت دیده ها و مشاهداتش از
جهان دیگر را به آگاهی بُزرگانِ دین برساند که آیا مُشاهدات او از جهان دیگر
تاییدی بر دُرستی گُزارش های آمده در کتاب های دینی زرتُشتی هست یا نه؟ این کتاب
گُزارش میکند، هنگامیکه «ارداویرافِ» جوان با تاثیر پذیری از یک مادۀِ روان گردان
درحالت خلسه (trance) بود، روان او به آسمان ها سفر
کرد، و با همراهی فرشته ای به نام «سروش» از طبقه های گوناگون آسمان ها گُذر کرد،
تا اینکه آرام آرام به درگاهِ خودِ «اورمزد (خدای یکتا)» رسید[23]. پس از اینکه «ارداویراف»
بدینسان همۀِ دیدنی هایِ آسمان ها را تماشا کرد و گواه خوشبختی باشندگان (ساکنین)
آسمان ها شُد، «اورمزد» به او فرمان داد که به نام پیام آور او به کُره خاکی
بازگردد و آنچه را که دیده است برای زرتُشتیان بازگویی کُند. همۀِ دیده ها و
مشاهدات «ارداویراف» در کتابی که نام او را حمل میکُند، بازگویی شده است. از اینرو
نیازی نیست که ما در اینجا وارد جزییات این داستان شویم، ولی چند اشاره به این داستان
به دور از لطف نیست که نشان میدهند که چگونه سفر آسمانی «ارداویراف» الگویی برای
مسلمانان در راستای ساختن افسانۀِ معراج مُحمد شُد.
در کتاب «ارداویرافنامه» (بخش هفتم، §§ 1-4) ما میخوانیم: «و من گام نُخست به سوی «طبقه ستارگان» را برداشتم،
در « Humat» ....و من روان های (ارواح) آدم
های مقدس را دیدم، که از آنها پرتوانِ روشنی بخش همانند یک ستاره درخشنده به
پیرامونشان گُسترده میشد. و در آنجا یک تختِ شاهانه و یک نیمکت بود، بسیار روشن،
بُلندپایه و بُلند مرتبه. سپس من از «سُروش» و فرشته «آذر» پُرسیدم، اینجا چه جایگاهی است، و این
اشخاص چه کسانی هستند؟»
در توضیح این بخش از نوشته که در بالا آورده شد،
باید بگویم که منظور از «طبقه ستارگان» نُخستین و یا پایین ترین جایگاه در بهشت
زرتُشتیان است. و «آذر» فرشته ای است که بر آتش فرمان میراند. «سروش» فرشتۀِ «فرمانبُرداری
(اطاعت)» است؛ او یکی از نمادهای «جاودانگی» یا «امشاسپندان» است، و یکی از با
اهمیت ترین فرشتگان در باورهای دین زرتُشت. سروش «ارداویراف» را در میان آسمان های
گوناگون هدایت کرد، همانگونه که جبرئیل محمد را همراهی کرد.
داستان سفر آسمانی «ارداویراف» اینگونه ادامه پیدا
میکند که او چگونه به جایگاه کُرۀِ ماه رسید که جایگاه دوم است، و سپس به جایگاه
خورشید، که سومین جایگاه آسمانی است؟ به همینگونه «ارداویراف» در میان هر کُدام از
آسمان ها هدایت شد، تا اینکه او به پیشگاه «اورمزد» راهنمایی شُد، و جزییات گفتگوی
«ارداویراف» با «اورمزد» در بخش ششم این کتاب بدینسان آمده است:
«و سرانجام یکی از فرشتگان بُلندپایه به نام بهمن
از روی تختش برخاست که دارایِ پوششی از تلا (طلا) بود: و او دست مرا گرفت؛ و مرا
به سوی اندیشۀِ نیک، گُفتار نیک و کردار نیک راهنمایی کرد، در میان اورمزد و
فرشتگانِ بُلندپایه و دیگر مقدسان و گوهرِ پاک اندیشی زرتشت...و دیگر دینباوران
تاکنون جایگاهی درخشنده تر و بهتر ندیده بودم. و بهمن گُفت: ’ این اورمزد است‘. و من به او دُرود گفتم. و اورمزد
به من گفت : ’درود بر تو، ای ارداویراف! تو
از جهان فانی به این جایگاه پاک و روشن آمده ای‘. و سپس اورمزد به فرشته سروش و
فرشته آذر فرمان داد: ’ارداویراف
را با خود ببرید و پاداش انسان های پاک و مقدس و کیفر آدم های گُناهکار را به او
نشان دهید‘. و سرانجام فرشته سروش و فرشته آذر دست مرا گرفتند، و از جایی به
جای دیگر بُردند و من فرشتگان بُلندپایه و دیگر فرشتگان را دیدم.»
در ادامۀِ یک داستان دراز گفته میشود چگونه
ارداویراف از بهشت و دوزخ دیدن کرد، و چه چیزهایی را او در هرکدام از این جایگاه
ها دید. پس از بازدید ارداویراف از دوزخ این داستان اینچنین ادامه پیدا میکند:
[25] «سرانجام سروش مقدس و فرشته آذر دست مرا گرفتند و مرا از آن جایگاه تاریک و
ترسناک، به جایگاه روشنایی هدایت کردند، به جایگاهی که فرشتگان بُلندپایه پیرامون
اورمزد گردهم آمده بودند. سپس من به اورمزد درود گفتم. و او مهربان بود. اورمزد
گفت: ’ ای خادم با ایمان، ارداویراف مقدس، بُلندمرتبه ترین
پرستشکُنندگانِ اورمزد، به جهان مادی بازگرد، و راستی را همانگونه که دیدی و
شناختی، با آفریدگان درمیان بِگُذار. من اورمزد هستم. هرکسی که سُخن راست گوید، من
میشنوم و میدانم. با خِرَدمندان گفتگو کُن‘. و هنگامیکه اورمزد بدینسان سخن
میگفت، من شگفت زده شده بودم، چونکه من پرتویی (نوری) را میدیدم، ولی من هیچ پیکری
را نمیدیدم، من آوایی را میشنیدم، و میدانستم که این اورمزد است.»
در اینجا دیگر نیازی به اشاره نیست که چه همانندی
بُزرگی میان داستان سفر شبانۀِ «ارداویراف» و معراج افسانه ای محمد وجود دارد. در
کتاب «زرتُشت نامه» که با گمانه زنی (احتمال) در سده سیزدهم میلادی نوشته شده است،
افسانه ای بازگویی میشود که برپایه آن زرتُشت خودش، سده ها پیش از اَرداویراف، به
آسمان فرازید (صعود کرد)، و پس از آن او اجازه یافته که از دوزخ نیز دیدن کُند. در
آنجا بیان میشود که زرتُشت اهریمن را دید، فرشته ای که قرآن از او به نام «ابلیس» یاد
میکُند.
از سوی دیگر این افسانه تنها در چهارچوب فرهنگ
پارسیان مرزین (محدود) نمانده است که بخشی از فرهنگ جهانی آریایی است. در
«سانسکریت» که نوشته های کُهنِ فرهنگی / دینی هندوستان در دوران باستان است،
داستان هایی همانند معراج محمد و سفر شبانۀِ ارداویراف وجود دارند، که از میان
آنها ما به کتاب «سفر به جهان ایندرا» اشاره میکنیم. ایندرا در باورهای کُهن مردم
هندوستان دارای بالاترین جایگاه خدایی بود. او خدای جنگ، توفان، باران و زایندگی و
باروری (fertility) بود. در این افسانه بیان شده است
که قهرمان داستان «ارجونا (Arjuna)» سفری به آسمان ها کرد،
به جاییکه او کاخ آسمانی «ایندرا» را دید که نامش «وایوانتی (Vaivanti)» است و در باغ «ناندانام (Nandanam)» برپا شُده است. کتاب های هندو
به ما میگویند که رودخانه هایی که پیوسته در جریان هستند گیاهان سبز و زیبا در
پیرامون این کاخ را با آب تازه آبیاری میکنند. در میان این باغ درختی ایستاده است
به نام «پاکشاجاتی (Pakshajati)» که میوه ای به نام «امریتا (Amrita)» یا «بی مرگی» دارد، و هرکس که
از آن بخورد، هیچگاه نخواهد مُرد. گُل های زیبا با رنگ های گوناگون این درخت را
تزئین داده اند؛ و آرزوهای هرکسی که زیر سایه این این درخت بیارامد، برآورده
خواهند شد.
زرتُشتیان نیز یک گزارشی دربارۀِ وجود یک درخت شگفت
انگیزی دارند که در اوستا «هواپا (Hvapa)» و در زبان پهلوی آنرا «هومایا (Humaya)» مینامند، که
در هر دو مورد این معنی را میدهد: «درختی که خوب آبیاری شده است». در کتاب
«وَندیداد» این درخت بدینگونه تشبیه شده است: «آب ها [26] با پاکیزگی از دریاچۀِ
«پویتیکا» به دریایچۀِ «وروکاشا» میریزند، و از آنجا به پای درخت «هواپا (Hvapa)» سرازیر میشود؛
در آنجا همۀِ گیاهان از گونه هایِ فراوان میرویند.» نیاز به گفتن است که «هواپا (Hvapa)» و «پاکشاجاتی
(Pakshajati)» سنجش پذیر با درخت «توبا» یا درخت «خوبی» در بهشت مسلمانان
هستند، و نام درخت «توبا» در فرهنگ اسلامی به اندازه ای آشناست که در اینجا نیازی
به روشنگری دربارۀِ آن نیست.
به هر روی، در اینجا باید اشاره شود که داستان هایِ
همانندِ افسانه هایی که در بالا آمد، در آثار کیش هایِ انحرافی (apocryphal) مسیحی
وجود دارند، به ویژه در کتاب های «رویای پاولوس (Visio
Pauli)» و «سفارش
نامۀِ ابراهیم (Testament of
Abraham)». در کتاب
«رویای پاولوس» آمده است که «پاولوس (یک آدم مقدس در دین مسیحی)» به آسمان ها
پرواز کرد، و ابراهیم و چهار رودخانۀِ بهشتی و همه شگفتی های آسمان را تماشا کرد.
در این «سفارش نامۀِ» تخیلی «پاولوس» نیز پس از تماشای آسمان ها و بهشت به زمین
بازمیگردد تا همانند «ارداویراف» و محمد مشاهدات و تجربیات خودش را با انسان های
روی زمین درمیان گذارد. در پیوند با ابراهیم این نوشته میگوید: «و [27] فرشته ای
به نام میخائیل به آسمان فرازید و ابراهیم را به همراه یک ارابه بسیار زیبایی که
در آن نشسته بود با خود بُرد؛ و او ابراهیم را به آسمان بُرد، او ابراهیم را بالای
ابرها بُرد، و ابراهیم سوار بر ارابه بر بالای سر همۀِ باشندگان زمین حرکت میکرد.»
وجود «ارابۀِ زیبا» در این داستان، جلوه گر شکل
دیگری از سفر افسانه ای محمد به آسمان است، زیرا به باور مسلمانان، محمد از راه
سوارکاری به کمک یک اَستری به نام «براق» به آسمان پرواز کرد، و سوارکاری بیشتر با
فرهنگ عرب ها سازگاری دارد تا پرواز به کمک یک ارابه. نام «براق» بیگمان از واژۀِ
عبری «باراک» ریشه گرفته که به معنی «درخشیدن» است، که به زبان عربی میشود «برق»،
با آنکه این شایمندی (احتمال) نیز هست که این واژه از زبان پهلوی ریشه گرفته باشد.
پیش از بررسی موردهای دیگر، باید گفته شود که کتاب
«سفر أخنوخ (Book of Enoch)» نیز گُزراش هایِ درازی دربارۀِ
شگفتی های زمین، دوزخ و آسمان دربر دارد که «أخنوخ» در رویاهایش دیده است [28].
بدون شک این کتاب که از آثار نوشتاری کیش های انحرافی مسیحی است بر روی کتاب های
افسانه ای «رویای پاولوس» و «سفارش نامۀِ ابراهیم» تاثیر گذار بوده و از آنجا روی
افسانه معراج محمد تاثیر گذاشته است؛ ولی ما نمیتوانیم این احتمال را بدهیم که این
کتاب ها روی «ارداویراف نامه» تاثیر گذار بوده اند، شاید غیر مستقیم. به هر روی،
این یک پُرسشی است که پاسخ به آن هیچ تاثیری روی پژوهش کنونی ندارد.
اکنون در پیوند با «درخت زندگی» در «باغ عدن»
یهودیان دارای افسانه های شگفت انگیزی هستند [29]، که با شایمندی (احتمال) فراوان
از داستان های «اکدی/ سومری» دربارۀِ «باغ خدایان (Sacred Tree of Eritu)» وام گرفته اند. این افسانه ها در کُهن ترین سنگنبشته ها بازگویی
شُده اند که در شهر « Nippur (نزدیک بغداد)» بدست دکتر هیلپرشت
(Dr. Hilprecht) پیدا شُده اند. اکنون ما نیازی برای اندر شُدن در این گُفتارود
نمیبینیم، تنها میخواهیم نشان دهیم که تفاوت میان این همه افسانه های ساختگی دربارۀِ
سفر به آسمان ها و یک بازگویی ساده از واقعیت که در کتاب «سفر پیدایش (Genesis)» آمده است، چه
اندازه بُزرگ است. افسانه های یهودی روی گُزارشِ مسلمان ها دربارۀِ بهشتِ آسمانی
تاثیر گذاشته اند، برای اینکه مسلمان ها باور دارند که «باغ عدن» در آسمان است. از
اینرو مسلمان ها در باورهای دینی شان بیشتر ویژگی هایِ «باغ عدن» را که یک باغ
زمینی است، به بهشت آسمانی منتقل کرده اند. در این پیوند این امکان هست که کتاب
هایِ کیش هایِ گُمراه (apocryphal) مسیحی آنها را به بیراهه بُرده
باشند، چونکه بازکاوی (تشریح) چهار رودخانۀِ بهشتی، و چیزهای دیگر، که در کتاب
«رویای پاولوس» بخش چهاردهم آمده است، بدون شک ریشه در همین تخیلات شگفت انگیز
دارد. هیچ نیازی به گفتن نیست که این کتاب های کیش های گُمراه مسیحی هیچگاه از سوی
خط اصلی کلیسای مسیحی پذیرفته نشدند و دارای هیچگونه وزن و بار کارشناسانه نیستند،
با آنکه برخی از آنها در یک زمانی در میان توده هایِ ناآگاه با درجه قابل توجه ای،
توده پسند بودند. برخی از این افسانه ها زمان درازی است که شناخته شده اند، و برخی
دیگر پس از اینکه برای سده ها ناپدید شُده بودند، بتازگی کشف شده اند. اینکه آیا
مسلمان ها گزارش دربارۀِ درخت توبا را از افسانه های زرتُشتی وام گرفته اند و یا
از افسانه های یهودی، و یا اینکه از هر دو، (با توجه به هم ریشه بودن این افسانه
ها) هیچ تاثیری بر این داستان ندارد، و ما
نیازی به ادامۀِ پژوهش دربارۀِ آن نداریم. آن چهار رودخانه ای که مسلمان ها
میگویند «محمد در بهشت دید،» همان رودخانه ها در «رویای پاولوس» هستند، و اینکه
این رودخانه های بهشتی با رودخانه های «باغ عدن» همانند هستند، اشتباهی است که
مسلمان ها را وام دار (مدیون) رونوشت برداری ساده دلانه از کتاب هایِ کیش های
گُمراه مسیحی کرده است، که دربالا به آن اشاره کردیم. شاید پُرسیده شود که آیا
گزارش «کتاب مقدس» دربارۀِ سفر «أخنوخ»، «ایلیا (Elijah)» و مسیح به آسمان و بازدید «پاولوس
مقدس» از آسمان سوم [30] ، سرچشمۀِ این
همه افسانه ها نیست که ما در بالا بررسی کردیم [31]؟ پاسخ به این پُرسش دشوار است،
و در پیوند با افسانه های پارسی و هندی نیازی به چنین گمانه زنی نیست، هرچند که این افسانه ها سرچشمۀِ کتاب های
کیش های گُمراه مسیحی در پیوند با سفرهای آسمانی بودند. ولی با این گمانه زنی، ما
درخواهیم یافت که گُزارش مسلمان ها دربارۀِ سفر آسمانی محمد، و بسیاری از افسانه
های دیگر دربارۀِ محمد [8]، برپایۀِ دیگر گُزارش های افسانه ای همانند «ارداویراف
نامه» بافته شده اند. و هدف از ساختن این افسانه ها برای محمد این بود که نشان
دهند که جایگاه محمد از یک نگاه ویژه،
برتر از عیسی مسیح و دیگر پیامبرانی بود که پیش از او پدیدار شده بودند.
دوم: بهشت مسلمانان و حوری های بهشتی
در بهشتِ مسلمان ها میتوان در کنارِ حوریان از
غُلمان ها، جن ها و فرشتۀِ مرگ نیز نام بُرد؛ قرآن بهشت را اینگونه نشان میدهد
[33]: سوره 55 «الرحمان» آیه 46 آمده است: «و به کسیکه از دادگاه الهی میترسد دو
تا باغ خواهیم بخشید با جویبارها. در هرکدام از این باغ ها چشمه هایِ آب روان
هستند. در هرکدام از این باغ ها از هر درختِ میوه دو گونه وجود دارد. آنها روی
نیمکت های پوشیده با پارچه های ابریشمی، لمیده و میآسایند؛ و میوه های این دو باغ
از درخت ها آویزان و در دسترس آنهاست. در
آن باغ ها دوشیزگانی هستند که نگاهشان را از دیگران میگیرند، و تاکنون دست هیچ
انسان یا جنی به آنها نرسیده است. این دوشیزگان همانند یاقوت و مروایدند. آیا
پاداش مهربانی چیزی سوای مهربانی است؟
و افزون بر این دو باغ، دو باغ دیگر نیز وجود
دارند، که سبزِ تیره اند. در هرکدام از این باغ ها دو چشمۀِ آب وجود دارد که از
آنها جریان آب به فراوانی روان است. در هرکدام از این باغ ها درختان میوه، نخل و
انار وجود دارند. در هرکدام از این باغ ها دوشیزگان زیبا (حوریان) نشسته اند؛ و تا
کنون دست هیچ انسان و جن به آنها نرسیده است. حوریان بر بالشت های سبز و فرش های
زیبا لمیده اند.»
دوباره، در سوره 56، الواقعه، آیه 11، ما همین
گزارش دربارۀِ خوشی هایی را میبینیم که در روز رستاخیز در بهشت برای «نیکوکاران»
فراهم شده اند. «در آنجا رستگاران را به باغ لذت ها و خوشی ها میآورند...که نیمکت
هایش با جواهر تزئین یافته است، لمیده بر این نیمکت ها، و چهره به چهره. نوباوگانی
که زندگی جاودانه دارند (غُلمان ها) با پیاله ها و جام های می در انتظار بهشتیان
هستند [34]. آنها از نوشیدنِ آن می نه سردرد میگیرند، و نه مست میشوند. و در آنجا
هرگونه میوه که دوست داشته باشند، و گوشت هر پرنده ای که آرزو داشته باشند در
دسترس آنهاست. و در آنجا حوریانی با چشمان بُزرگ هستند بسان مروارید های توی صدف؛
این حوریان پاداش کاری است که آنها پیش از این انجام داده اند. بهشتیان نه سُخن
بیهوده از زبان حوریان میشنوند، و نه به تبهکاری متهم میشوند، تنها سخنی که از
آنها میشنوند’ آسایش، آسایش ‘ است. و برای رستگاران درختان
کُنار (سدر) بدون خار وجود دارند، و درختان اقاقیا پوشیده با گل ها و سایه های
گُسترده و آب های جاری، و میوه های فراوان که نه چیده شده اند، و نه خوردن آنها
ممنوع است و نیمکت ها. براستی که ما این دوشیزگان را ویژۀِ بهشتیان آفریدیم. از
اینرو ما آنها را باکره و دوستداشتنی ساختیم، و آنها هم سن و سال بهشتیان هستند
[35].»
در ادامۀِ این پژوهش ما خواهیم دید که بیشتر این
واکاوی ها (تشریح ها) دربارۀِ خوشی ها و لذت ها بهشتی، از نوشته های پارسیان و
هندوها دربارۀِ بهشت الهام گرفته اند، با آنکه بیشتر جزییاتِ ناخوشایند و اندیشه
های ناپاکِ آن بدون شک نتیجۀِ خوی هوس رانی خود محمد هستند.
اندیشۀِ وجود حوریان از افسانه های کُهن پارسی
دربارۀ «پایراک
ها» الهام گرفته است، که امروز ایرانیان آنها را پریان مینامند.
برپایۀِ آیین زرتُشت این پریان روان (روح) زنانه هستند که در اِسپاش (فضا)
در نزدیکی و تنگاتنگی با ستارگان و روشنایی زندگی میکنند. آنها به اندازه ای زیبا
هستند که قلب مردان را تسخیر میکُنند. روی هم رفته اَنگاشته میشود (تصور میشود) که
واژۀِ «حور»، که قرآن برای نامیدن این دوشیزگان بهشتی بکار میبرد، ریشۀِ عربی
داشته باشد، و به معنی «سیاه چشم» یا «چشمان سیاه» است. این امکان هست. ولی با
اینهمه این شایمندی (احتمال) بیشتر است که «حور» یک واژۀِ پارسی باشد، و از واژۀِ
اوستایی «هَوارِ» سرچشمه گرفته باشد، که در زبان پهلوی «هور» گویند، در زبان پارسی
نوین «خور» شده است، و رویهم رفته به معنی «روشنایی»، «درخشش» و «خورشید» است.
هنگامیکه عرب ها اندیشۀِ دوشیزگانِ درخشنده و «خورشیدگون» را از پارسیان وام
گرفتند، آنها شاید همچنین نام پارسی آنرا نیز به همراه بُرده باشند که به خوبی این
دوشیزگان را بازکاوی میکند (تشریح میکند.) این طبیعی است که عرب ها ناگُزیر بودند
که برای این واژه به دُنبال یک معنی در زبان خودشان باشند، به همانگونه که واژی « asparagus (یک نمونه سبزیجات» تبدیل به « sparrow-grass» شُد، و واژۀِ «مُرتد (renegade)» به واژه «مُرتَد (runagate)» تبدیل شد. واژۀِ «فردوس» که
قرآن آنرا برای نامیدن «بهشت» بکار میبرد، یک واژۀِ پارسی است؛ و واژگان فراوانی
از این زبان را میتوان در میان آن آیه ها پیدا کرد که در بالا ما آنها را ترجمه
کردیم [36]. به هر روی، شاید اهمیتی نداشته باشد که ما سرچشمۀِ واژۀِ «هور» را
نشان دهیم. ولی با اینهمه این واژه ریشۀِ آریایی دارد، همانند واژه «غُلمان (Ghilman)». هندوها به
وجود هر دو باور دارند؛ آنها «حوریان» را در زبان سانسکریت «آپساراساس (Apsarasas)»
مینامند و «غُلمان ها (Ghilman)» را «گاندهارواس (Gandharvas)». برپایۀِ
این باور دینی جایگاه آنها در آسمان است، با آنکه بیشتر از زمین بازدید میکُنند.
گُذشتهنگاران مسلمان روایت های فراوانی را بازگویی
میکُنند که نشان میدهند چگونه تصور پیشوازی (استقبال) و پذیرایی حوریان از آنها
هنگام ورود به بهشت، سبب تشویق آتشین جوانان جنگجوی مسلمان برای شتاب کردن های
دلاورانه جهتِ مُردن در میدان نَبرد میشُد. چنین باوری بسیار همانند این اندیشۀِ
کُهن آریایی است که میگوید آنکسی که با زخم هایش در پیشاپیش جبهه نَبرد جان دهد،
سزاوار پاداش است.
مانو (حضرت آدم در دین هندو) در کتاب « Dharmasastra » میگوید: «سروران زمین [37] در
نَبرد بودند، و متقابل خواهان کُشتن یک دیگر، چهره هایشان را از هم برنمیگرداندند،
از آن زمان آنها به دلیل دلاوری شان به آسمان میروند.» همچنین در کتاب « Nalopakhyanam » ایندرا (خدای هندوها) به قهرمانی به نام «نالا» میگوید: «تنها
[38] نگهبانان زمین (همانند پادشاهان)، جنگاوران، کسانیکه از (همۀِ امیدها) و
زندگی گذشت کردند، کسانیکه در هنگام کارزار با یک جنگ افزار برای نابودی دُشمن
میروند، بدون اینکه چهره هایشان را برگردانند-جایگاه آنها این جهان جاودان است-
آسمان (بهشت) ایندرا.» اندیشۀِ پاداش آسمانی برای جنگاوران تنها محدود به هندوستان
نبود، زیرا نیاکان ما در شمال اروپا نیز در دوران بُت پرستی باور داشتند که
ایزدبانو «والکیریز (Valkyries) »، یا «گُزینش
کُنندۀِ مرگ»، از میدان جنگ دیدن میکند [39]؛ و از آنجا او روان (روح) جنگاوران
دلاور را که در جنگ کُشته شده اند، بسوی آسمانِ خُدایگان «اودهین (Odhin)» (پدر ایزدبانو
«والکیریز (Valkyries)») و به جایگاهی به نام «Valhalla»، یا آرامگاه کُشته شدگان میبرد.
جن ها گونه ای از روان های (ارواح) بدنهاد هستند؛
آنها دارای نیروی فراوان و سرچشمۀِ ترس و ترور در بخش های فراوانی از جهان اسلام
میباشند. مسلمان ها میگویند که فرمانبُردار حضرت سُلیمان بودند [40]، و قرآن
پیوسته دربارۀِ آنها گزارش داده است [41]؛ قرآن میگوید که آنها از جنس آتش هستند
[42]، همانند دیوانِ بدنهاد. بنگر میآید که این واژۀِ «جن» از فرهنگ پارسیان وام
گرفته شده باشد، برای اینکه اسم مفردِ جن در زبان اوستایی «جینی» میشود [43]، که
به معنی یک روح بدجنس زنانه میباشد.
در پی بررسی این پُرسش که ریشۀِ این افسانه اسلامی
در پیوند با «توازن در کردار» چیست، ما دیدیم که روایت های اسلامی میگویند که در
زمان معراج، محمد دید که هرگاه که حضرت آدم آن «پیکرهای سیاه» را در سمت چپ خودش
نگاه میکرد [44]، میگریست، ولی با نگاه کردن به کسانیکه سمت راست او ایستاده
بودند، شادی میکرد.
این «پیکرهای سیاه»، روان هایِ (ارواح) نوادگانِ حضرت
آدم هستند که هنوز زاده نَشُده بودند. رویهم رفته این «پیکرهای سیاه» را «هستی های
بُنیادین (Existent Atoms)» مینامند. این «پیکرهای سیاه»
متفاوت از آن موجودات در کتاب «سفارش نامۀِ ابراهیم» هستند، بدینگونه که در کتاب
«سفارش نامه ابراهیم»، ابراهیم روان های نوادگانش را که مُرده اند، میبیند، درحالیکه
در این روایتِ اسلامی، محمد روانِ آن انسان هایی را که هنوز زاییده نشده اند، در
شکل «هستی های بُنیادین» میبیند. نامی را که مسلمان ها برای نامیدن این «پیکرهای
سیاه» در نوشته هایشان بکار میبرند، بدون شک یک نام نابِ (خالص) عربی است. ولی این
اندیشه بنگر میآید که از زرتُشتیان سرچشمه گرفته باشد، که آنها این «پیکرهای سیاه»
را در اوستا «فَرَوَشی» [45] و در زبان پهلوی «فروهر» مینامند. برخی میگویند: این
امکان هست که پارسیان این اندیشه را از مصریان باستان پذیرفته باشند، ولی بِنَگر
میآید که این احتمال بسیار کم باشد. جدا از اینکه این اندیشه از کجا سرچشمه گرفته
باشد، مسلمان ها این باور دینی شان را وام دار (مدیون) زرتُشتیان هستند که وجودِ روان
هایِ (ارواح) انسان هایی را که هنوز زاده نشده اند، پذیرفته اند.
مسلمان ها همانند یهودیان دربارۀِ فرشتۀِ مرگ بسیار
سخن میگویند، با این تفاوت که یهودیان فرشته مرگ را «سامائل» مینامند ولی مسلمان
ها «عزرائیل». ولی «عزرائیل» یک نام عربی نیست، بلکه یک نام عبری است، و همین یک
دلیل نشان میدهد که باورهای دین یهود در شکل گیری دین اسلام تأثیر گُذار بوده اند.
از آنجا که نام این فرشتۀِ مرگ در انجیل نیامده است، روشن است که یهودی ها و
مسلمان ها باید این اندیشه را از سرچشمۀِ دیگری وام گرفته باشند. با شایمندی
(احتمال) فراوان این اندیشه ریشه در فرهنگ پارسیان دارد، زیرا اوستا دربارۀِ فرشته
ای به نام «Astovidhotus» یا «Vidhatus» گزارش کرده است که به
معنی «جُدا کُننده» است. و وظیفۀِ او جدا کردن روان آدمی از پیکر اوست. برپایه
باور زرتُشتیان آب و آتش عناصر خوبی هستند و به انسان آسیبی نمیرسانند؛ و اگر یک
آدمی در آتش یا آب بیافتد و این بدآمد سبب مرگ او شود، در حقیقت این فرشتۀِ مرگ «Vidhatus» است که روان انسان را از پیکرش
جدا ساخته است [46].
سوم: برآمدن عزازل از دوزخ
برپایۀِ روایت های اسلامی، عزازل نامِ نُخستینِ
شیطان یا ابلیس بود. عزازل یک نامِ عبری است و در کتابِ «سفر لاویان (کتاب موسی) xvi. 8,
10, 26» آمده است. ولی سرچشمۀِ
روایتی که از عزازل میکنند یهودی نیست، اگر کاملا زرتُشتی نباشد، همانگونه که سنجش
میانِ افسانه هایِ اسلامی با افسانه های زرتُشتی این حقیقت را نشان میدهد.
در کتابِ «قصص النبیا ( برگ 9)» ما میخوانیم: «خدای
تعالی عزازل را آفرید. عزازل برایِ هزار سال در سِجین (هفتمین طبقه در ته دوزخ) به
سوی خدای تعالی نیایش کرد [47]. سپس او از ته دوزخ برآمد و به زمین رسید. عزازل در
هنگام بالا آمدن در هر طبقه هزار سال به سوی خدای تعالی نیایش کرد تا اینکه او به
ترازِ هم کفِ زمین رسید ،» به بالاترین طبقه، که در آنجا انسان ها جای گُزیده و
زندگی میکُنند [48]. خدا سپس به عزازل یک جفت بال داد که از زمُرُدِ سبز ساخته شُده
بود؛ با این بالها او به سوی نُخستین آسمان بالا رفت. در آنجا او برای هزار سال
نیایش کرد، و بدینسان امکان رفتن به آسمان دوم را بدست آورد؛ و او به همینگونه
ادامه داد، هنگام بالا رفتن در هر طبقه هزار سال نیایش کرد، و در هر طبقه از
فرشتگانی که در آنجا میزیستند یک نام ویژه دریافت کرد. برپایۀِ این افسانه، در
طبقۀِ پنجم برای نُخستین بار او را عزازل نامیدند. عزازل بدینسان به آسمان ششم و
هفتم بالا رفت، و سپس او به اندازه ای نیایش بجای آورد که در زمین و آسمان یک جای
کوچک به اندازۀِ کف دست انسان برجای نماند که او در آنجا هنگام نیایش به سوی خدای
تعالی سُجده نکرده باشد. گفته میشود که پس از آن عزازل به دلیلِ گُناهِ خودداری از
سُجده به سوی حضرت آدم از بهشت رانده شُد [49]. کتاب عرائس المجالس [50] به ما
میگوید که پس از اینکه عزازل را ابلیس نامیدند، او با این امید که بتواند آسیبی به
آدم و حوا بزند، برای سه هزار سال در نزدیکی دروازۀِ بهشت ماند، برای اینکه قلب او
پُر از رشک و بدخواهی نسبت به آنها شُده بود.»
اکنون بِگُذارید ببینیم که زرتُشتیان در کتابِ
«بُندَهِشَن» که یک اثر پهلوی و به معنی «آفرینش» است، در اینباره چه گزارشی
میدهند. در اینجا باید یادآوری شود که در زبان پهلوی شیطان، یا روان پلید (روح
خبیث) را اهریمن مینامند که برگرفته از نام «انگره مینو» است؛ و معنی آن «اثر
تاریکی» و «نابود کُنندۀِ خرد» میباشد. در اوستا روان پلید را اهریمن نامیده اند.
در بخش نُخست و دوم کتاب «بُندَهِشَن» ما میخوانیم:
«اهریمن در تاریکی بود، او از گذشته آگاهی داشت [51] و آرزو داشت آسیب بزند، و در
ته دوزخ....آنجایی را که آسیب و گَزَند و تاریکی وجود دارد، ناحیه تاریک مینامند.
اورمزد به دلیل آگاهی از همۀِ دانستنی ها در جهان میدانست که اهریمن وجود دارد،
برای اینکه اهریمن خودش را برانگیخته بود و با رَشک (حسد) درآمیخته بود... آنها
(اورمزد و اهریمن) برای سه هزار سال به شکل روح بودند، یعنی اینکه بدون دگرگونی و
حرکت....روحِ آسیب زننده (اهریمن) به دلیل مرزین بودنِ (محدود بودن) آگاهیش به
گذشته، از وجود اورمزد آگاهی نداشت. در پایان او از ته دوزخ بالا آمد، و به یک
جایگاه روشنی وارد شُد؛ و پس از اینکه او روشنایی اورمزد را دید،...به دلیل داشتنِ
آرزویِ گَزَند وارد کردن و گرایش به رَشک ورزیدن، سرگرم ویران کردن شُد.»
در اینجا روشن است که این افسانه در دین زرتُشتی و دین
اسلام دارای تفاوت است. و دلیل این تفاوت این است که در فرهنگ زرتُشتی اورمزد
آفرینندۀِ بدنهادی و پلیدی نیست، و اهریمن در آغاز از وجود اورمزد آگاهی ندارد،
درحالیکه در فرهنگ اسلامی ابلیس یکی از آفریده های الله است. در افسانۀِ مُسلمانان
ابلیس از راه پرهیزکاری آرام آرام از طبقه هایِ آسمان بالا و بالاتر میرود،
درحالیکه در گُزارش زرتُشتیان پرهیزکاریِ اهریمن هیچ جایگاهی در این افسانه ندارد.
ولی در هر دو افسانه، اهریمن نُخست در تاریکی سکونت دارد و در ناآگاهی بسرمیبرد و
سپس وارد روشنایی میشود؛ و در هر دو مورد، اهریمن نابودیِ آفریده های خُدا را از
راه رَشک ورزیدن و بدخواهی هدف خودش میکُند. زرتُشتیان دوازده هزار سال نبردِ
میانِ خوبی و پلیدی را به چهار دورۀِ سه هزارساله بخش بندی کرده اند. احتمالا
ردپایِ این اندیشۀِ زرتُشتی را میتوان بدینگونه در افسانۀِ مسلمانان پیدا کرد که
آنها نیز باور دارند که عزازل (ابلیس) برای سه هزار سال در کنار دروازۀِ بهشت
منتظر ماند تا حضرت آدم و حوا را نابود کُند.
پیش از اینکه ما از این گُفتار گُذر کُنیم شاید
اشاره به این موضوع جالب باشد که تاووس (طاووس) در هر دو افسانۀِ اسلامی و زرتُشتی
با روانِ پَلیدِ (اهریمن) در پیوند است. در «قصص النبیا» روایت میشود: «هنگامیکه
ابلیس در نزدیکی دروازۀِ بهشت کَمین کرده بود، و در انتظار یک فرصت بود تا به درونِ
بهشت اندر شود و حضرت آدم و حوا را بفریبد، تاووس در بالای بُرج و بارویِ دیوارِ
بهشت نشسته بود، و دید که ابلیس با پارسایی سرگرم تکرار با ارج ترین نام های خدای
تعالی است. متاثر و شگفت زده از اینهمه پارساخوییِ ابلیس، تاووس از ابلیس پُرسید "این زاهدِ آتشین مزاج چه کسی میتواند باشد؟" ابلیس
پاسخ داد: "من یکی از
فرشتگان درگاه خدا هستم؛ امیدوارم که او همیشه سُتوده و ارج داشته شود! " هنگامیکه تاووس پُرسید که چرا او آنجا نشسته است، ابلیس پاسخ داد:
"من به بهشت نگاه میکنم، و آرزو دارم که
به بهشت اندر شوم." تاووس که در جایگاه نگهبان بهشت انجام وظیفه میکرد، پاسُخ داد: "من فرمان دارم که تا زمانیکه حضرت آدم در بهشت است،
به کسی اجازۀِ اندر شدن به بهشت ندهم." ولی ابلیس بدینسان به تاووس رشوه
داد که اگر اجازۀِ ورود به ابلیس بدهد، او نیز یک دُوآیی (دعایی) به تاووس
بیاموزد، که تکرار آن از پیر شُدنِ تاووس، سرکشی او در برابر خدا و رانده شدن از
بهشت، پیشگیری کُند. با شنیدن این نوید، تاووس از بالای بُرج و باوری دیوار بهشت
به پایین پرواز کرد و آنچه را که از ابلیس شنیده بود با مار درمیان گذاشت. همکاری
تاووس و مار با ابلیس سبب فریفته شدن حضرت حوا و سپس حضرت آدم شُد. هنگامیکه خدای
تعالی حضرت آدم و حوای وسوسه گر و مار را از بهشت راند و به زمین فرستاد، او تاووس
را نیز به همراه آنها به سوی زمین پرتاب کرد [52].»
قابل توجه این است که زرتُشتیان نیز به پیوندِ میان
اهریمن و تاووس باور دارند. نویسندۀِ ارمنی به نام «ازنیک (Ezniq)» که پیش از این
ما از گُزارش های او در پیوند با موضوع های دیگر بهره بُرده ایم، دربارۀِ باورهایِ
زرتُشتیانِ دوران خودش میگوید: «آنها [53] با استناد به سُخن اهریمن میگویند، ‘ این
دُرست نیست که من نمیتوانم نیکی کُنم، بلکه من خودم نمیخواهم. ’ و برای
اینکه اهریمن گفتۀِ خودش را ثابت کُند، او تاووس را آفرید.» اگر تاووس در افسانۀِ
زرتُشتیان یک آفریدۀِ اهریمن باشد، جای شگفتی نیست که او در افسانۀِ مسلمانان به
ابلیس کُمک میکند، و همراه او از بهشت رانده میشود.
چهارم: افسانۀِ «روشنایی بخشیِ محمد»
با آنکه در قرآن نیامده است، ولی داستان پَرتوی (نور)
مُحمد، که روی پیشانیش میدرخشید و گفته میشود که گوهری بود که پیش از او وجود
داشت، جایگاه بسیار مُهمی در روایت های اسلامی دارد. همۀِ برگ هایِ کتابِ «Raudatu'l Ahbab» پُر از روایت هایی است که به این موضوع پرداخته اند. در آنجا ما
میخوانیم که «هنگامیکه آدم آفریده شُد، خدا این پرتو (نور) را روی پیشانی او جای
داد، و گُفت، ‘ای آدم، این پرتویی را که من
روی پیشانی تو جای داده ام نورِ ارجمندترین و بهترین پسران تو است، و این نورِ
سرورِ همۀِ آن پیامبرانی است که در آینده فرستاده خواهند شُد. ’» سپس این روایت بدینگونه ادامه مییابد که این نور
را حضرت آدم برای پسرش «شیث» به ارث گذاشت، و از «شیث» این پرتو را به ارجمندترین
فرزندانش در هرکدام از نسل های آینده رساند، تا اینکه این پرتو به عبدالله ابن
المطلب رسید. و هنگامیکه آمنه آبستن محمد بود، این نور از سوی عبدالله ابن المطلب
به آمنه رسید، [54]. انگار که هدف مُسلمان ها از چنین گُزارشی ستایش از پیامبرشان
در ترازی است که در انجیلِ جان (John)، بخش i. 4,5 (cf. xii. 41) به عیسی مسیح نسبت داده میشود؛ و
اینکه، یک نابسامانی در اندیشۀِ آنها در بخش نُخست این گفته ها و «سفر پیدایش» بخش
i. 3. نمایان میشود. و همزمان از میان بخش هایی که ما
در ادامه خواهیم آورد، آشکار خواهد شد، که جزییات این افسانه، با آنکه با گزافگویی
شگفت انگیز و نوآوری ها و بافته های تازه تزئین یافته است، در شکل بُنیادین شان از
افسانه های زرتُشتی وام گرفته شده است.
در کتاب «مینوی خرد» که در آغاز پادشاهی ساسانیان و
به زبان پهلوی میانه نوشته شده است، ما میخوانیم که اورمزد با ستایش از «زروان
(زمان جاویدان)»، جهان و همۀِ جانوران، فرشتگان و خردِ آسمانی را از پرتوانِ ویژۀِ
خودش آفرید. ولی یک اثر دیگر که دیرینه تر است، نشان میدهد که افسانۀِ وجودِ نور
در فرهنگ پارسیان در دوران بسیار کُهن وجود داشته است.
اوستا
دربارۀِ وجود این نور در پیوند با «ایما خشائتا» یا «ایما (درخشنده)» سُخن میگوید،
دربارۀِ کسیکه نامش از ثروتش سرچشمه گرفته است، سپس تر در زبان پارسی نوین این نام
به «جمشید» برگردانده شُد. این شخصیت با «یاما» در زبان سانسکریت همانندی دارد، که
در کتاب «ریگ ودا» او نُخستین انسان نامیده شده است. در این افسانه
میخوانیم که «یامی» خواهر دوقلوی «یاما» بیهوده کوشش میکند او را به گُناه وادارد،
و پس از مرگ بر روان (روح) مُردگان فرمان میراند. از سوی دیگر، «ایما»، در فرهنگ
پارسیان پایگذار تمدن پارسی است. نام پدر او، «ویوانهوات (Vivanhvat)» [55]
است، که همانند «ویواسوات» در افسانۀِ هندی است، کسیکه خورشید است، و پدر «یاما».
روی اَبروی «ایما» روشنایی هُمایونی (ملوکانه) میدرخشید، یک درخشندگی که از شکوه
یزدانی سرچشمه میگرفت، تا اینکه به دلیل گُناه آنرا از دست داد.
اوستا این داستان را اینگونه بازگویی میکند
[56]: «آن روشناییِ هُمایونی برای زمانی دراز به وجود جمشید، سرور همۀِ انسان های خوب،
پیوند خورده بود، درحالیکه او بر هفت کشور در روی زمین و دیوان، انسان ها،
جادوگران، پریان، ارواح خبیث و فال بین ها فرمانروایی میکرد...سپس، هنگامیکه اندیشه
های بی ارزش و اشتباه بر ذهن جمشید چیره شُدند، روشنایی همانند یک پرنده از وجود
او رخت بربست و رفت...پس از اینکه جمشید، سرور همۀِ جانوران خوب، آن روشنایی را
دیگر ندید، اندوهناک شُد؛ و همینکه او آشفته شُد، به رفتار نفرت انگیز روی زمین
روی آورد. نُخستین بار که روشنایی از جمشید پسر «وی وانهاوات» همانند یک پرنده
پرکشید و دور شُد [57]...میترا آن روشنایی را بدست گرفت. هنگامیکه برای دومین بار
روشنایی بسانِ یک پرنده پرکشید و از جمشید پسر «وی وانهاوات» دور شُد: فریدون
فرزندی از قبیلۀِ «آتویانی»، یک قبیلۀِ دلاور، آن روشنایی را بدست گرفت، چونکه او
پیروزمندترین مرد در میان پیروزمندترین مردان بود....هنگامیکه روشنایی برای سومین
بار از جمشید پسر «وی وانهاوات» همانند یک پرنده پرکشید و دور شُد: گرشاسپ آن
روشنایی را مردانه برداشت، چونکه او نیرومندترین مرد در میان نیرومندترین مردان
بود.»
در اینجا ما میبینیم که همانند افسانه مسلمان ها،
روشنایی از یک نسل به نسل دیگری گُذر میکُند، تا به شایسته ترین مردان در هر نسل
برسد. برای فرزند خورشید طبیعی بود که برای نُخستین بار مالک این روشنایی شود، و
انتقال آن به فرزند خورشید نشانۀِ حاکمیت خورشید بر روشنایی است. بنگر میآید که در
این افسانه هیچ مناسبتی وجود ندارد که روشنایی از حضرت آدم به محمد برسد، مگر
اینکه هدف مسلمانان از بافتن این افسانه بالا بُردن جایگاه محمد به درجه ای بوده
باشد که قهرمانان باستانی پارسی ستایش میشُوند.
افزون بر این، همانگونه که ما در بخش های پیشین
دربارۀِ سلیمان گُزارش کردیم [58]، ما متوجه میشویم که جمشید نیز همانند سلیمان در
افسانه های یهودی و اسلامی «بر دیوان، انسان ها، جادوگران، پریان، ارواح خبیث،
پیشگویان و فال بین ها فرمانروایی میکند.» بدون شک این افسانه را یهودیان از
زرتُشتیان وام گرفتند؛ و همانگونه که در بخش سوم این کتاب بیان کردیم، این افسانه
سپس تر از دین یهود به اسلام انتقال یافته است.
آنچه که روایت های اسلامی دربارۀِ بخشبندی شدن «نور
محمد» از آغاز آفرینش آن در بخش های گوناگون بازگویی میکُنند، که از آنها دیگر
چیزها پدید آمدند، همانندی بسیار با افسانه های زرتُشتی دارد که در یک کتاب پارسی
و کُهن با فرنام (عنوان) «دساتیر آسمانی» آمده است. با شایمندی (احتمال) فراوان
این افسانۀِ اسلامیِ «نور محمد» ریشه در افسانه زرتُشتی دارد، به ویژه اینکه همین
اندیشه را میتوان در نوشته های کُهن زرتُشتی در کتاب «مینوی خرد» نیز یافت که در
بالا اشاره شد.
پنجم: پُل مرگ
در روایت های اسلامی «پُل مرگ» را «سرات (صراط)» یا
«راه» نامیده اند. جُزییات فراوانی دربارۀِ این پُلِ شگفت انگیز وجود دارد، که
میگویند این پُل باریکتر از یک مو و تیز تر از یک شمشیر است. این پُل رویِ درۀِ
دوزخ کشیده شُده است، و در روز رستاخیز تنها راه گُذر از زمین به سوی آسمان است.
به همۀِ آفریده ها فرمان خواهند داد که از رویِ این پُل گُذر کُنَند. مسلمان هایِ
پارساخو (زاهد) با راهنماییِ فرشتگان، بدون دُشواری از رویِ این پُل گُذر خواهند
کرد؛ ولی بی دینیان، ناتوان از گُذر کردن، با سر در آتش دوزخ خواهند اُفتاد.
با آنکه واژۀِ «سرات (صراط)» که قرآن بکار بُرده
است، معنی استعاره ای «راه» را دربر دارد، همانگونه که در جملۀِ «صراط المستقیم»
(یعنی راه راست در سوره فتح) این معنی را میدهد، با اینهمه واژۀِ «سرات (صراط)»
عربی نیست. خاستگاه این واژه، ریشۀِ آنرا که نامِ یک پُل است، نشان میدهد. این
واژه نه عربی است و نه عبری، بلکه یک شکل عربی شُده از واژۀِ پارسی «چینود» است.
از آنجا که در زبان عربی هیچ واتی (حرفی) که همآوای «چ» در زبان پارسی باشد، وجود
ندارد، عرب ها بجای وات «چ»، وات «ص» را بکار میبرند که نخستین وات در واژۀِ
«صراط» است. واژۀِ «چینود» در زبان پارسی به معنی «گردآورنده»، «گردهم آوردنده» یا
«توجه کُننده» است. واژۀِ «سرات (صراط)» عربی در حقیقت شکل کوتاه شُدۀِ «چینود»
[59] پارسی است، زیرا در اوستا از « چینود پرتوس (Chinvato-peretus)» نام بُرده است که معنی آن میشود «پُل حساب کردنِ رفتارِ خوب و
بد.» این پُل از بالایِ کوه البُرز روی بیابان « Chakat Daitih» کشیده شده و به بالایِ دوزخ
رسیده است. همینکه یک انسانی بمیرد، روان او پس از اجرای آیین خاکسپاری به پُل
چینود میرسد؛ و برای رسیدن به بهشت باید از روی این پُل گُذر کُند. در هنگام گُذر
از روی پُل چینود، روان انسان مُرده هماهنگ با گُزارشی که از رفتار خوب و بد او در
دست است [60]، از سوی میترا، رشن و سروش دادگاهی میشود. تنها زمانیکه رفتارهای خوب
انسان فراتر از رفتارهای بَد او باشند، دروازۀِ بهشت برای اجازه یافتنش به اندرون
باز میشود. اگر رویهم رفته شُمارِ رفتارهایِ بَدِ انسان فراتر روند، او به درون
دوزخ پرتاب میشود: ولی اگر رفتارهایِ خوب و بد انسان دارای توازن باشد، روان انسان
مُرده باید مُنتظر واپَسین دادگاهی بماند [61]. این دادگاه در پایان نَبَرد میانِ
اورمزد و اهریمن برگُزار خواهد شُد.
برای اینکه نشان دهیم که سرچشمۀِ افسانۀِ پُل «سرات
(صراط)» در باورهای دینی مسلمانان تنها به همانندی واژه «سرات (صراط)» و واژۀِ
«چینود» مرزین و محدود نمیماند، در اینجا بَسَنده خواهد بود که ما در ادامه، بخش
کوچکی از یک نوشتۀِ پهلوی به نام «دینکرد» را ترجمه کُنیم: «من از این همه گُناه
میگُریزم [62]، و از راه توجۀِ پاکدلانه به شش نیروی زندگی رفتارم را پاکیزه نگه
میدارم-رفتار، گُفتار، اندیشه، خِرَد، هوش و دَرک- به خواست تو، ای سرچشمۀِ
نیرومندِ همۀِ رفتارهای خوب. در داد (عدالت)، من نیایش به سوی تو را با اندیشۀِ
نیک، گفتار نیک، و رفتار نیک بجا میآورم، تا من در راه روشن بمانم، تا کیفرهای
سختِ دوزخ به من نرسد، ولی از روی پُل چینود گُذر کُنم و به آن اقامتگاه فَرخُنده
(مُتبرک) برسم که پُر از بوی خوش، کاملا دلنشین، و همیشه دَرَخشان است.» در اوستا
نیز ما اشاره هایی به چنین باوری را پیدا میکنیم، که در میان آن نوشته ها سُخن
دربارۀِ مردان و زنان خوب است: «همچنین آنها را [63] من همانند تو با این نیایش
هدایت خواهم کرد: با همۀِ نیکبختی من آنها را به سوی پُل چینود راهنمایی خواهم
کرد.»
یک دلیل دیگر که سرچَشمۀِ آریایی این باور دینی را
نشان میدهد یک افسانۀِ اسکاندیناوی است که از پُلی به نام « Bifrost» نام میبرد که به معنی«پُل خُدایان» است، و از راه این پُل
خُدایان از جایگاهشان (آسمان) به سوی زمین گُذر میکُنند. این افسانه پدیدۀِ «رنگین
گمان» را که پس از باران در آسمان نمایان میشود، «پُل خُدایان» نامیده است. این
افسانه نشان میدهد که چگونه یک پدیدۀِ رازگونۀِ طبیعی زیربنایی برای ساخته شدن
افسانۀِ وجودِ «پُل» میان زمین و آسمان شده است؛ از آنجا که مردم اسکاندیناوی این
افسانه را به اروپا آوردند، نشان میدهد که چه اندازه چنین باوری دیرینگی (قدمت)
دارد. از اینرو، این افسانه بایستیکه در زمان های بسیار دور دارای یک ریشۀِ مشترک
میان مردم اسکاندیناوی و پارسیان بوده باشد. در سرودۀِ «ایلیاد (Iliad)» در فرهنگ یونان باستان، «رنگین
کمان» پیامبر خدایگان «ایریس» بود، ولی بِنَگر میاید که در فرهنگ یونان باستان
اندیشۀِ وجود یک پُل میان آسمان و زمین از میان رفته باشد.
ششم: دیگر اندیشه های پارسی که اسلام
وام گرفته است
بدون تردید نمونه های فراوانی وجود دارند که تجلی
تاثیر پذیری اسلام از اندیشه های پارسی هستند، ولی آنچه که تا کنون بیان شُد، برای
رساندن ما به هدف بَسَنده بوده است. ولی با اینهمه ما نباید این بخش از پژوهش
خودمان را بدون اشاره به دو مورد دیگر به پایان ببریم که اهمیت کمتری دارند.
یکی از این موردها این باور مسلمان هاست که ادعا
میکنند «هر پیامبری پیش از مرگش دربارۀِ آمدنِ پیامبری دیگر پس از او، آگاهی رسانی
میکُند.» این اندیشه هیچ جایگاهی در تورات ندارد؛ در آنجا پیشگویی دربارۀِ آمدن
مسیح (نجات دهنده) وجود دارد، ولی آن چیزیکه تاییدی بر ادعای مسلمان ها باشد، وجود
ندارد. این اندیشه با شایمندی (احتمال) از یکی از نوشته های زرتُشتی به نام
«دساتیر آسمانی» گرفته شده است. این کتاب ادعا میکند که بسیار کُهن باشد، و (از
آنجا که فهم آن بسیار دُشوار است [64]) پارسیان نوین باور دارند که «این کتاب به
زبان آسمان نوشته شده است!» یک ترجمه به زبان دَری کُهن (یکی از گویش های پارسی)، وجود
دارد که گفته میشود در سده پیش در ایران پیدا شده است، و به کمک ملا فیروز در
بُمبئی ویراسته شده است (edit). این کتاب دربرگیرندۀِ پانزده
رساله است، که به پانزده پیامبرانی که پشت سر هم آمده اند پرداخته است؛ نُخستین
این پیامبران کسی به نام مهباد است، و واپسین آنها ساسان، که با شایمندی (احتمال)
خاندان پادشاهی ساسانی از نوادگان او بوده اند. ترجمۀِ دَری این کتاب میگوید که به
زمان خسرو پرویز (5-590 میلادی) برمیگردد، بدینسان نوشته اصلی باید بسیار کُهن تر
باشد [65]. با نزدیک شدن به پایان هر رساله ادعا میشود که یک پیشگویی برای آمدن
پیامبر دیگری وجود دارد. هدف این کتاب آشکار است. بسیاری از پارسیان این کتاب را
رد میکُنند، ولی بنَگر میآید که این اندیشه به اندازه ای مسلمان ها را خشنود ساخته
است که بخشی از باورهایِ دینیِ آنها شُده است.
توجه به این مورد ارزش دارد که در این کتاب گُزارۀِ
(عبارت) دوم در هر رساله بدینسان آغاز میشود: «به نام خُداوندِ دهنده، بخشنده، مهربان و دادگر.» روشن است که این
گُزاره پیوند تَنگاتنگ با آن آیه هایی دارد که هر سورۀِ قرآن، بجز سوره نُهم، با
آنها آغاز میشود: «به نام خُدای مهربان و بخشنده.» با شایمندی (احتمال) فراوان
نویسندۀِ قرآن این گُزاره را از کتاب های زرتُشتی وام گرفته است و نه به واژگونه:
زیرا در کتاب «بُندَهِشَن» گُزارۀِ (عبارت) همانندی وجود دارد: «به نام اورمزد
آفریننده (خالق).» برخی میپندارند که این گُزارۀِ قرآن از دین یهود سرچشمه گرفته
است. روایت ها میگویند که یکی از هموندان (اعضای) گروه «حنیف»، به نام «اُمیه» که
ما با آن در بخش دیگر این کتاب آشنا خواهیم شد، شاعری از شهر طائف بود. «اُمیه» از
راه سفرهای بازرگانی به سوریه و جاهای دیگر و نشست و برخاست و داد و ستد با
ترسایان و یهودی ها با این روش نگارش آشنا شد و سپس او این روش را به قریش آموزش
داد. اگر محمد از اینراه با این روشِ نگارش آشنا شده و آنرا پذیرفته باشد، بدون شک
محمد بگونه ای که مورد پسندش بوده، در آن دست بُرده است، همانگونه که او همیشه
نوشته هایی را که از دیگران وام میگرفت، دگرگون میساخت. ولی این شایمندی (احتمال)
بیشتر است که سرچشمۀِ چنین نگارشی دین زرتُشت باشد تا دین یهودی، و «اُمیه»
بایستیکه این روش نگارش را از پارسیان هنگام سفرهای بازرگانی به ایران آموخته
باشد.
نتیجه:
ما دیدیم که فرهنگ پارسیان در زمان محمد در عربستان
به چه اندازه گُسترده و تاثیر گُذار بود، از اینرو هیچگونه دُشواری برای پذیرش این
نتیجه نیست- که چکیده ای از همۀِ سندهایی است که در این بخش از کتاب آورده
شُدند-که اندیشه های زرتُشتی و افسانه های آن یکی از سرچشمه هایی هستند که دین
اسلام از آنها الهام گرفت و بخش های ویژه ای از قرآن و روایت های اسلامی را ساخته
اند. روایت های اسلامی خودشان دلیلی بر این ادعا هستد، زیرا کتابِ «Raudatu’l Ahbab» به ما میگوید که از جمله عادت
های محمد این بود که اندکی به زبان مردمی گفتگو کُند [67] که برای بازدید از او از
کشورهای گوناگون میآمدند، و از آنجا که او در یک یا دو مورد به زبان پارسی با
مهمانانش گفتگو کرد، اندکی از واژگان پارسی نیز از اینراه به زبان عربی راه
یافتند. البته شاید اندکی افسانه چاشنی این گزارش باشد، ولی این گُزارش از اینرو
مهم است که به روشنی گواهی میدهد که حتی اگر محمد دیگر زبان ها را هم نمیشناخت،
ولی او دستکم با زبان پارسی اندکی آشنایی داشت. دوباره اینکه، با استناد به «سیرت
رسول الله»، و گزارش هایِ ابن اسحاق و ابن هشام، درمیانِ پارسیانی که به دین اسلام
گرویده بودند، کسی به نام سلمان وجود داشت، که آدم باسواد و فرهیخته ای بود. و
زمانیکه قریش شهر مدینه را در سال 627 میلادی محاصر کرد، با رای زنی و مشاورت با
سلمان و بهرهمندی از تجربه های رزمی او بود که محمد توانست با کندن کَندَک (خندق)
[68] از شهر دفاع کند، یک روش دفاعی/ رزمی که تا پیش از آن عرب ها تجربه نکرده
بودند. همچنین گفته میشود که با مشاورتِ سلمان بود که محمد در جنگ با شهر طائف
(630 میلادی) سنگ انداز (منجنیق) بکار بُرد. برخی میگویند با آنکه همیشه از سلمان
به نام یک پارسی نام میبرند، او یک مسیحی بود [69] که در ناحیه میانرودان دستگیر و
به بند گرفتار شده بود. شاید این ادعا درست باشد و شاید هم نه، با آنکه فرنامی
(عنوانی) که به او داده اند، از این ادعا پُشتیبانی نمیکند. حتی اگر این ادعا راست
نباشد، ولی سلمان با شایمندی (احتمال) بسیار آن کسی بود که دُشمنان محمد به او
اتهام میزدند که در فراهم آوردن بخش های ویژه ای از قرآن به محمد یاری میرساند؛ زیرا
در سوره شانزدهم النحال آیه 105 ما میخوانیم: «براستی ما میدانیم که آنها میگویند ‘یک انسان به او آموزش میدهد‘. زبان آن شخص، زبان پارسی است
[70]، ولی روشن است که این کتاب یک کتاب عربی است.» اگر سلمان شهروند پارس نبود،
پس همین آیه نشان میدهد که در پیرامون محمد پارسیانی بوده اند، و گمان میرود که
آنها بخش های ویژه ای از آیه های قرآن را به محمد میآموختند. و محمد این آیه ها را
به قرآن میافزود. ما دیدیم که افسانه های پارسی به اندازه ای در عربستان شناخته شده
بودند [71] که هنگامیکه محمد این افسانه ها را به نام «وحی منزل» و آیه های آسمانی
به قرآن میافزود، دستکم عرب ها برخی از این افسانه ها را بازمیشناختند. از سوی
دیگر محمد حتی نتوانست یک پاسخ خُرسند کُننده در پاسخ به آن اتهامی بدهد که به او میزدند،
زیرا هیچکس ادعا نکرده بود که یک بیگانه (غیر عرب) به محمد کُمک میکُند تا او
شیوۀِ نگارش یا سخنوری عربیش را بهینه سازد. هدفِ اتهامِ مخالفینِ محمد گوهر آن
پیامی بود که او به نام «وحی منزل» به قرآن میافزود و نه زبان قرآن. افزون بر آن،
همانگونه که ما ثابت کردیم، که محمد افسانه های بُت پرستان و یهودیان را وام
میگرفت، دلیلی وجود ندارد که او از پذیرفتن افسانه های زرتُشتیان خودداری کرده
باشد. راستی این است که همۀِ نمونه هایی را که ما در این بخش از پژوهش خودمان
آوردیم، نشان میدهند که محمد چنین کاری را کرده است، و بسیاری از این افسانه ها که
نشان دادیم که میان پارسیان و دیگر شاخه
ها از خانواده ها و ملت های آریایی وجه مشترک دارند، دیگر سرچشمه های بُنیادین دین
اسلام را ساخته اند.
یاداشت ها
به دلیل زیاد بودن یاداشت
ها از خوانندگان این نوشته خواهش میکنم که برای دسترسی به یاداشت های این نوشته کتاب
زیر را بارگیری کُنند.