۱۳۹۷ خرداد ۲۴, پنجشنبه

تأثیر اندیشه ها و رفتارهایِ صابئیان و یهودیان در شکل گرفتن اسلام


نُخستین سرچشمه های قرآن: بخش سوم
نویسنده: ویلیام تیستدال
برگردان: جاوید نامجو
چکیده
در این جهان هیچ چیز به خودی خود پدید نمیآید؛ همانگونه که گونه های نوی جانوری نتیجه انشعاب آنها از نیاکانشان بوده است، اندیشه های نو نیز با تأثیر پذیری از اندیشه های کهن پدید میآیند. و دین اسلام جُدا از این بُنپایه نبوده است. آشنایی با باورهای دینی صابئیان و یهودیان و سنجش این آیین های دینی با دین اسلام نشان میدهد که بخش بزرگی از باورهای دینی و آیین اسلام از باورهای دینی صابئیان و یهودیان سرچشمه گرفته است.

سرآغاز
تأثیر اندیشه ها و رفتارهایِ صابئیان و یهودیان در شکل گرفتن اسلام
هنگامیکه مُحَمَد به نام پیامبر پدیدار گشت، با آنکه عرب ها اندیشه ها و آئین های دینی فراوانی داشتند که مورد پذیرش آنها بودند، ولی زمانیکه محمد ادعا کرد که برایِ هدایتِ عرب ها به آیینِ پاکِ پدرانشان از آسمان ماموریت دارد، آنها هیچ کتابِ آسمانی نداشتند که او بتوانست به آن رجوع کُند. با اینهمه در عربستان سوای عرب ها، مردمی سکونت داشتند با کتاب های دینی؛ و از نگاه این مردمان کتاب هایِ دینیِ آنها وحیِ آسمانی بودند. و این طبیعی بود که محمد و پیروانش هیچ دلبستگی و ارجی برای اندیشه ها و آئین هایِ این کیش هایِ دینی گوناگون نداشته باشند. فَرنام (عنوان) «اهل کتاب» در قرآن که اشارۀِ ویژه به یهودیان و ترسایان میکند، دلیلی بر این ادعاست. در دورانِ مُحَمَد چهار اقلیتِ دینی در عربستان که آنها را به دلیل داشتنِ کتاب هایِ دینی به نام « اهل کتاب» میشناختند، دربرگیرندۀِ یهودیان، ترسایان، زرتُشتیان و صابئیان بودند. در سورۀِ 22 (حج) قرآن، آیه 17، از همۀِ آنها باهمدیگر یاد شُده است. ما در ادامۀِ این نوشته خواهیم دید که هر کردام از این دین ها تأثیر بسازیی در شکل گرفتنِ دین اسلام داشتند، و دین صابئیاین به هیچ وجه کمترین تأثیر را بر دین اسلام نداشته است. از اینرو ما پژوهشِ خودمان را با بررسی دانستنی هایی آغاز میکُنیم که دربارۀِ این کیش وجود دارد، و در سورۀِ دوم قرآن (بقره)، آیه 59 از آن یاد شُده است.
آگاهی ما از صابئیان اندک، ولی برایِ هدفی که دُنبال میکُنیم بَسَنده است. «ابوالفدا» با استناد به یکی از نُخستین نویسندگانِ عرب به نامِ «ابو عیسی مغربی»، گُزاره ای را که در پی میاید، بازگویی کرده است: «سوری ها (سوریه) از کُهن ترین مردمان هَستند، حضرتِ آدم و پسرانش به زبان آنها سُخن میگُفتند. دینِ این مردم دین صابئین است، و آنها میگویند که دینشان را از «شییت (Seth)» پسر حضرت آدم و «ادریس» (نویسنده کتاب اِنوخ)، دریافت کرده اند. آنها یک کتابی دارند که به «شییت» نسبت میدهند، و از آن به نامِ «کتابِ شییت» یاد میکُنند. در این کتاب دستورهایِ اخلاقی نگاشته شُده است، همانند سفارش به راستگویی و دلاوری و پُشتیبانی از بیگانه ها (غریبه ها) و دستورهایی همانند: خودداری از انجام رفتارهای بَد. صابئیان دارایِ مراسم ویژۀِ دینی هستند، که در میان آنها زمان هایِ مشخص برایِ انجامِ هفت نماز در روز وجود دارد، پنج تا از این نماز ها هماهنگ با نمازهایِ مسلمانان است. نمازِ ششم در سپیده دم انجام میگیرد، و نماز هفتم را در ساعت ششم پس از آغاز شب میخوانند. نمازهایِ آنها همانندِ مسلمان ها با کوشایی (جدیت) انجام میگیرد و نمازخوان نباید بگُذارد هنگام انجام نماز ذهنش در بیراهۀِ اندیشه ها سرگردان شود. آنها بر مُردگانشان نماز میخوانند بدون اینکه در برابرِ آنها خم شوند و کُرنش کُنند، و برای 30 روز روزه میگیرند؛ و در زمانی که روزهایِ ماه کمتر از 30 روز است، آنها برای 29 روز روزه میگیرند. در پیوند با مراسم روزه آنها آیینِ «فطر (پایان دادن به روزه در پایان ماه)» و «هلال (ماه تازه)»، را بدینگونه جشن میگیرند که جشن «فطر» را زمانی برگزار کُنند که خورشید وارد «بُرج حمل» شُده باشد [برج حمل
نخستين صورت فلکي در منطقه البروج و اولين برج از برجهاي دوازده گانۀِ سال هماهنگ با فروردين ماه سالنامۀِ رسمي ايران]. و آنها عادت دارند که از چهارمین چارک (ربع) شب تا نشستن دایرۀِ خورشید در باختر روزه بگیرند. و آنها هنگامیکه پنج سیارۀِ سامانه خورشیدی به جایگاه مورد ارج شان میرسند، جشن برگزار میکُنند. این پنج سیاره شامل کیوان (زحل)، مُشتری، بهرام (مریخ)، ناهید و تیر (عُطارد) هستند. و همچنین آنها خانۀِ کعبه در مکه را ارج میدارند.» [1]
این گُزارش بگونۀِ روشن به ما نشان میدهد که مُسلمان ها هَمۀِ باورها و آیین های دینی شان را از این کیش (مذهب) ناشناخته وام گرفته اند، با آنکه آنها میپندارند که این آیین هایِ دینی را محمد به دستور خدا و از راه فرشته ای به نام جبرئیل به آنها آموزش داده است. برای نمونه، روزۀِ مسلمانان در ماه رمضان برای یک ماه به درازا میکشد [2]، با برآمدنِ خورشید آغاز میشود و با نشستنِ خورشید پایان مییباد، هرچند که بُنپایۀِ (قاعدۀِ) دقیقِ بازشناختِ آغاز و پایان روز، همانگونه که در ادامه خواهیم دید، از یهودیان سرچشمه میگیرد [3]. در ایران و برخی از کشورهایِ دیگر در آغاز سپیده دم و پس از نشستن خورشید یک توپ شلیک میشود تا آغاز و پایان هر روز از ماه رمضان را به آگاهی مردم برسانند. جشن «فطر» هنوز از سویِ مسلمانان در پایان ماه رمضان برگُزار میشود. مسلمانان، همانگونه که همه میدانند، هر روز در پنج زمانِ ویژه نماز میخوانند، ولی آنها در روز دو نماز دیگر هم دارند که انجام آن دلبخواهی است؛ بدینسان شمار نمازهای مسلمانان دقیقا همانند شمار نمازهای صابئین است. خم شُدن (رکورد) و خود را به خاک انداختن (سُجود) در آیین نیایشِ مسلمانان سفارش شُده است، ولی نه هنگام نماز خواندن در آیین خاکسپاریِ مُردگان. در پایان ما دیدیم که مُسلمانان هنوز خانۀِ کعبه را بسیار فراوان ارج مینهند. هر آینه (البته) این امکان هست که این رفتارها و آیین ها در میانِ قبیلۀِ قریش و همچنین صابئیان بگونۀِ مُشترک انجام میُشده است. برخی از این آیین ها بیگمان میانِ آنها مُشترک بودند؛ ولی، اگر همۀِ آئین هایِ عرب ها و صابئین مُشترک میبودند، دُشوار میشُد که از آنها به نام مُشاهداتِ نویسندگانِ عرب یاد شود که ما از آنها گُزارش آورده ایم. این گمانه زنی که محمد بسیاری از آیین هایِ دین اسلام را از صابئیان وام گرفته است، و اینکه دین آنها رویهم رفته (با توجه به دیرینگی این دین) تأثیر بُزرگی روی بُنیانگُزاری دین اسلام داشته است، با این واقعیت تاریخی تایید میشود که هنگامیکه قیبلۀ بنی جدیمه از شهر طائف و مکه میخواستند گرویدنشان به اسلام را به آگاهی خالد برسانند، آنها فریاد میزدند که «ما داریم صابئین میشویم.»
گمان میرود که صابئین یک کیش نیمه ترسایی (مسیحی) بوده باشد. کسان دیگر صابئیان را با پیروانِ کیش مندائی یکی پنداشته اند، که دینشان یک آمیختگی پُررنگ از باورهای مُرتَد مسیحی/ یهودی با بُت پرستی بابلی است، ولی با این وجود برخی از جلوه های آیین مغان (زرتُشتی)، یهودی و ترسایی را وام گرفته است، با آنکه این باور دینی به مراتب ضد ترسایی (مسیحی) است. کیش مندائی نامش را از «مَندا» الهام گرفته است؛ «مندا» به معنی «زندگی جاوید» یا «جاودانگی» است که پیروانِ این کیش به آن ایمان دارند. کتاب مقدس مندائیان «کنزا ربا» نام دارد. این کتاب میگوید که این «زندگی جاوید» خودش را در هَستی های یک سری از انسان ها آشکار کرده است؛ نُخستین سه انسانی که از آن نام میبرند «هابیل»، «شییت»، و «اِنوخ» هستند و واپسین آنها «یحیی» غسل دهنده است. گفته میشود که «عیسی مسیح» را «یحیی» غسل تعمید داد، و پس از اینکه «عیسی مسیح» به ظاهر بر چلیب (صلیب) کُشته شُد، به آسمان بازگشت. این پنداشت بارها در سورۀِ چهارم قرآن (النساء) آیه 159 تکرار شُده است، و نیاز است که سپس تر به آن بازگردیم [4].
دانستنی هایِ مرزینِ (محدود) ما از صابئیا و وجود این شَک که آیا میشود مندائیان را با آنها یکی گرفت، پاسخ به این پُرسش را ناممکن میکُند که آیا تأثیر آنها بر اسلام بُزرگتر و گُسترده تر نبوده است [5].
اکنون ما توجه خودمان را به سویِ یهودیان میگردانیم که به دلیل وام های بسیار فراوانی که محمد از دین آنها گرفته است، کمابیش میتوان اسلام را به نام یک کیشِ شاخه ای و انحرافی از دین یهود پنداشت. در زمانِ مُحمد نه تنها یهودیان فراوان بودند، بلکه در بخش های گوناگون عربستان نیرومند هم بودند. بدون شَک بسیاری از یهودیان در دوران هایِ مُختلف پس از گُریز از دستِ کشورگُشایانِ گوناگون، در عربستان ماندگار شُدند-از «بخت النصر» گرفته تا جانشین های «الکساندر، «پومپِئی»، «تیتوس»، «هادریان» و دیگران- کسانیکه به فلسطین تاختند و آنجا را ویران کردند. یهودیان به ویژه در همسایگیِ یثرب (مدینه) فراوان بودند، در همسایگیِ شهری که آنها یک زمانی کُنترل آنرا به زور شمشیر بدست آورده بودند. در زمانِ مُحمد سه قبیلۀِ بُزرگِ یهودی به نام هایِ «بنو قیظه»، «بنو نضیرم و «بنو قینقاع»، در همسایگی یثرب جایگُزی شُده بودند؛ آنها به اندازه ای نیرومند بودند که محمد بیدرنگ پس از وارد شدن به این شهر در سال 622 میلادی، یک پیماننامۀِ جنگی و یک پیماننامۀِ پدافندی با آنها دَستَنید (امضا کرد). دیگر شهرک هایِ یهودینشین در همسایگی خیبر، « Wadi al Qura' » و خلیج العقبه بودند. این راستی که یهودی ها کتاب های آسمانی داشتند و بدون شک نوادگان ابراهیم بودند، و قیبله قریش و دیگر قبیله هایِ عرب نیز ادعا داشتند که نوادگان ابراهیم هستد، به اسرائیلی ها ارزش و اعتبار بُزرگی بخشیده بود. از اینرو افسانه هایِ بومی را بگونه ای میساختند که داستان ها و روایت هایِ یهودیان را در خود جای دهند. از راه یک هماهنگی و سازگاری کوتاه شُده، تاریخ فلسطین به تاریخ حجاز تبدیل شُد. پیرامونِ خانۀِ کعبه به نام نماگاهِ (صحنِۀِ) رنج و اندوه هاجر، مقدس شمارده شُد، و چشمۀِ آب زمزم همانند سرچَشمۀِ آسایش او شُد؛ به یادِ گام های تُند و تیز هاجر در جستجوی آب، زیارت کُنندگان با شتاب میان دو تپه به نام صفا و مروه میدوند. این ابراهیم و اسماعیل بودند که خانه کعبه را ساختند، سنگ سیاه (حجرالسود) را در آن کار گُذاشتند، و زیارت در دَشت «عرفات» را نهادینه کردند. در پیروی از ابراهیم، زیارت کُنندگان به تندیس اهریمن سنگ میزنند، و در درۀِ مینا به یاد ابراهیم و قربانی او برای خدا، قربانی هایشان را پیشکش میکُنند. و بدینسان، با آنکه پذیرفتنِ افسانه های یهودی شاید سبب اندکی دگرگونی در آیین های بومیِ عرب ها شده بود، ولی این افسانه ها سبب شُدند تا عرب ها سُنت هایِ خودشان را کاملا از دریچۀِ دیگری تماشا کُنند، بدینسان که آنها را در پنداشته هایشان (خیالپردازی هایشان) سُنت هایشان را با تقدس ابراهیم، «رفیق خُدا» گره بزنند [7]...روی چنین زمینی بود که مُحمد ایستاد، و یک سیستم مینویی (معنوی) تازه را با یک آوایی به آگاهی مردُمش رساند که همۀِ شبهه جزیره بتوانستند آنرا بشنوند و به آن پاسُخ بدهند. اسلام آیین های دینیِ گرامیداشتِ خانۀِ کعبه را نگهداشت، ولی، گرایش هایِ بُت پرستانه را از آن دور ساخت، که عرب ها هنوز از آنها آویزان بودند، آئین هاییکه همانند پرده ای از باورهای ناشناس و بی معنی پیرامونِ باور یکتاپرستی اسلام کشیده شُده بودند.
«آشنایی عرب ها با تبارهای ابراهیمی همچنین سبب آشنایی آنها ها با اندیشۀِ جاودانگیِ روان، و زندگیِ پس از مگر میشُد؛ ولی عرب ها در کنار باورهایِ یهودیان، از باورهایِ فراهنجارِ (خارق العادۀِ) خودشان نیز نگهداری میکردند. آنها هنگامِ خونخواهی، روانِ آدمِ کُشته شده را همانندِ یک پرنده به تصویر میکشیدند که برایِ گرفتن انتقام علیه قاتل جیک جیک میکُند؛ گاهی زمان ها یک شُتر را در کنارِ گور مالکش نگه میداشتند تا از گُرسنگی بمیرد، با این اَنگاشت (تصور) که پس از زنده شُدنِ مالکِ شُتر، شُتر آمادۀِ سواری دادن به مالکش باشد. ادبیات و زبانزدهایِ (اصطلاح هایِ) فراوان و گوناگونِ توراتی در میان آنها گسترده بود، یا دستکم به اندازۀِ بَسنده و کافی در دسترس بودند که همگان آنرا بفهمد. ایمان، پشیمانی (توبه)، آسمان و دوزخ، اهریمن و فرشتگانِ فرمانبُردار او، فرشتگانِ آسمانی، جبرئیلِ پیام آور و خدا، نمونه هایی از باورهایی هستند که از کتاب هایِ یهودی گرفته شُده اند، که یا در میان عرب ها در چرخش بودند و یا آمادۀِ پذیرفته شدن. به همینگونه عرب ها با افسانۀِ رانده شُدن آدم و حوا از بهشت، توفان نوح، افسانۀِ نابودیِ قوم لوط و دیگر افسانه هایِ تورات آشنایی داشتندبگونه ایکه یک لایۀِ پهناور از اندیشه هایِ خام که مَرزِ آن به فرزان و مینوگان (معنویات) میرسید، آماده به دست مُحَمَد رسید.»
نُخستین نویسندگانِ عرب به آگاهی ما میرسانند که هنگامیکه مُحمد ادعایِ پیامبری کرد، یهودیان مُنتِظرِ ظهورِ یک «مسیح (نجات دهنده)» بودند، و عادت داشتند دُشمنانشان را پیوسته با انتقامِ «مسیح» تهدید کُنند که آمدنش نزدیک بود. بدونِ شَک این پیشگویی ها بر برخی از قبیله هایِ عرب به ویژه قبیلۀِ «بنو خزرج» تأثیر داشتند (همانگونه که ابن اسحاق گفته است) تا ادعای پیامبری محمد را بپذیرند که ظهورش پیشگویی شُده بود.
مُحَمَد ادعا نمیکرد که از آسمان به او ماموریت داده شُده است که یک دین نویی را بُنیانگذاری کُند، بلکه او میگفت که ماموریت دارد مردم را به «دین ابراهیم» فرابخواند. از اینرو، برایِ او طبیعی بود که کوشش کُند یهودیان را به سویِ خودش بکشاند. اینکار را او در مدینه انجام داد، و برایِ مدتی هم بنگر میآمد که او چشم اندازِ خوبی برایِ رسیدن به کامیابی داشته باشد. یک گامی که مُحَمَد در این زمان برداشت، به روشنی این هدف را نشان میدهد. محمد اورشلیم را به نام قبلۀِ خودش پذیرفتبه سُخن دیگر، او به پیروانش دستور داد که با الگو کردن رفتار و آیین یهودیان،  هنگام نماز چهرهایشان را به سوی اورشلیم بچرخانند. ولی سپس تر، هنگامیکه مُحَمَد پیوندش را با یهودیان بُرید و دریافت که آشتی با عرب ها برای او سودمندتر است، مُحَمَد مکه را به نام قبله پذیرفت [8]؛ از آن زمان و تاکنون مکه قبلۀِ مسلمانان است. ولی پس از وارد شُدن مُحَمَد به مدینه، هنگامیکه او شاهد اجرای آئین «روز توبه (Yom Kippur)» از سوی یهودیان شُد، به پیروانش دستور داد این آیین را پاسدارند؛ محمد حتی نام آنرا که یهودیان به عربی «عاشورا» میگفتند، پذیرفت [9]. بدون شَک، هدف از پیشکش کردن قربانی در این آیین، جانشین شُدن آن با آیین بُت پرستان بود که عادت داشتند در درۀِ «مینا» هنگام زیارتِ مکه قربانی پیشکش کُنند. پس از درگیریِ محمد با یهودیان (آوریل سال 624 میلادی)، مُحَمَد فرمان به برگُزاری «عیدِ قربان» داد که یادآور کوشش ابراهیم برای قٌربانی کردن اسماعیل است (همانگونه که مسلمان ها ادعا میکُنند). بدینسان ما تأثیر دین یهود بر اسلام را میفهمیم. جشن «عید قربان» هنوز از سوی مُسلمانان برگُزار میشود. مُحمد آیین دینی یهودیان را با پیشکش کردن دو چهارپای قربانی در جشن قربان اجرا میکرد [10]، بدینگونه که او دوتا بره را سر میبُرید، یکی برایِ مَردُم و دیگری برای خودش، اگرچه او دستور دینی یهودیان را وارونه اجرا میکرد، که هماهنگ با آن دستور، بالاترین مقام روحانی دین یهود در روز «توبه» یکی از چهارپایانِ قربانی را نُخست به خودش پیشکش میکرد و سپس دومی را به مردم [11]. در این نهاده ها (موضوع ها) ما تأثیر یهودیان را میبینیم، هم زمانیکه مُحَمَد با آرزوی جذب کردنِ یهودیان آیین های دینی آنها را میپذیرفت، و هم هنگامیکه به دلیل نا اُمید شُدن از آنها این آیین ها را دگرگون میساخت. در این واپَسین مورد، مُحمد رویهم رفته و کمابیش به سُنتِ عرب هایِ بُت پرست بازگشت. این ادعایِ مُسلمانان که قرآن سرچشمۀِ آسمانی دارد، یک پدیدۀِ غیرقابل توضیح است. برپایۀِ روایت ها (که میشود به آنها اعتماد کرد) بیشتر آیه هایِ قرآن که ادعا میکُنند این کتاب در هماهنگی با آموزش های پیامبران یهود است، و این همانندی را دلیلی بر فرستاده شدن قرآن از سوی خدا میدانند، در یک زمانی کوتاه پیش از هجرت نمایان شُده اند [12]. مُحَمَد در این دوره شُمارِ فراوانی از افسانه های یهودی را به سوره هایش افزود، همانگونه که بازنگریِ واپسین سوره های مکی و نُخستین سوره های مدینه ای این حقیقت را نشان میدهند. به هر روی، مُحمد بزودی پی بُرد که یهودی ها  ادعاهای او را باور ندارند، با آنکه آنها برای یک مُدت زمانی که مناسب شان بود، وانمود میکردند که تحت تأثیر محمد قرار گرفته اند و ادعای او را پذیرفته اند. دیر یا زود شکاف میان مُحمد و یهودیان اجتناب ناپذیر بود، زیرا هیچ اسرائیلی راستین نمیتوانست چنین پیشگویی را باور کُند که یک مسیح (نجات دهنده) یا یک پیامبر بُزرگِ دیگر از میان نوادگان اسماعیل برخیزد، با آنکه مُحمد هیچگاه ادعا نکرد که مسیح است، زیرا او پذیرفته بود که این فرنام (عنوان) ویژۀِ عیسی ابن مریم است.
ما میدانیم که درگیری میانِ آنها چگونه رویداد؛ پس از اینکه مُحَمَد دریافت که پذیراندنِ ادعایِ پیامبریش به یهودیان بی فایده است، او سرانجام با منطقِ سختِ شمشیر با آنها رو در روی شُد، و یا آنها را کُشتار کرد و یا از کشور راند. ولی پیش از آن، مُحمد به طور گُسترده بسیاری از نوشته هایِ دینی یهودیان را وام گرفت. حتی اگر ما دیدگاهِ برخی از پژوهشگران را نپذیریم که میگویند اندیشۀِ یکتاپرستی در اسلام از آموزش هایِ یهودیان سرچشمه میگیرد، هیچ تردیدی وجود ندارد که برای سرپا نگهداشتن اندیشۀِ یکتاپرستی، مُحمد پُشتیبانی بُزُرگ را از آموزه هایِ دینی اسرائیلی ها بدست آورد. در ادامه ما نشان خواهیم داد که بسیاری از دُرونمایۀِ قرآن مستقیما از کتاب های یهودی سرچشمه گرفته اند، که در این میان سهم «تالمود» و دیگر کتاب های دینی یهودی که سپس تر نوشته شُدند، بسیار بیشتر از تورات است. با آنکه عرب های یهودی بدون تردید نُسخه های کُپی شده از کتاب های مقدس شان را داشتند، ولی آموختن و یادگرفتن از ویژگی هایِ برجَستۀِ آنها نبود؛ و در این پیوند عرب های یهودی توجه بیشتری به سُخنان و روایت های «رابی ها (آخوندهای یهودی)» میکردند تا به سُخنان خدا در تورات. از اینرو، جای شگفتی نیست که دانستنی هایِ راستین تورات بسیار کم در قرآن یافت میشوند، و این درحالی است که قرآن سرشار از افسانه های یهودی است. برای ما این امکان وجود ندارد که همۀِ این افسانه ها را در اینجا با آوردنِ سَنَد بررسی کُنیم، ولی در اینجا ما از میانِ نمونه های فراوان تنها به شُمار کمی از آنها استناد میکُنیم [13].



1.      افسانۀِ هابیل و قابیل
قرآن نام «دو پسر حضرت آدم» را بیان نمیکند، با آنکه مفسرینِ قرآن آنها را هابیل و قابیل مینامند. ولی ما در سورۀِ پنجم قرآن، المائده، آیه های 35-30، این گُزارش را دربارۀِ آنها پیدا میکُنیم:
«داستان دو پسر آدم را به دُرُستی برای آنها بخوان؛ هنگامیکه آنها به خدا قربانی پیشکش کردند، قربانی یکی از آنها (هابیل) پذیرفته شُد، و قربانی دیگری (قابیل) پذیرفته نَشُد. قابیل گُفت: "براستی که من باید تو را بِکُشم". دیگری (هابیل) گفت: "براستی که خُدا هدیۀِ آدمِ پارساخو را میپذیرد. براستی اگر تو دستِ خودت را برایِ کُشتنِ من بُلند کُنی، من دستِ خودم را برایِ کُشتنِ تو بُلند نخواهم کرد؛ همانا من از خُدا میترسم که سرورِ جهان هاست. همانا من برتر میدانم که تو گُناهِ من و گُناهِ خودت را بر دوش بکشی، در این شرایط تو از همراهان آتش خواهی بود، و این پاداشِ بیدادگری است. "سپس قابیل به خودش اجازه داد که برادرش را بکُشد: بنابراین قابیل هابیل را کُشت: بدینسان او یکی از کسانی شُد که همه چیزِ خودشان را باخته اند. سپس خُدا یک کلاغی را به سویِ قابیل فرستاد تا از راه کَندنِ گودالی در زمین، به او نشان دهد که چگونه پیکرِ مُردۀِ برادرش را پنهان سازد. قابیل گُفت: "وای برمن! آیا من نمیتوانم همانندِ این کلاغ پیکرِ برادرِ خودم را پنهان سازم؟" سپس او چنین کاری را کرد و یکی از پشیمان کارها شُد. از اینرو ما برای نوادگانِ اسرائیل نوشتیم که هرکس که یک انسانی را بکُشد، سوایِ آنکسی که مُرتکب قتل یا تبهکاری روی زمین شده است، انگار که همۀِ انسان ها را کُشته است؛ و هرکس که انسانی را نجات دهد، انگار که همۀِ انسانیت را نجات داده است.»
در کتاب «تارگوم جاناتان» [14] و «تارگوم اورشلیم» دربارۀِ این گفتگو یا درگیریِ زبانی میانِ هابیل و قابیل گزارش شُده است. قابیل گفت: «نه کیفری برایِ گُناه وجود دارد، و نه پاداشی برای انجام کار نیکو.» در پاسخ به این گفته، هابیل به او اطمینان داد که خدا به نیکوکار پاداش میدهد و بدکار را کیفر میکُند. برآشفته از این پاسخ، قابیل یک سنگی را برداشت و با آن به برادرش زد و او را بکُشت. همانندی میانِ این روایت و آنچه که در قرآن آمده است، برجسته و قابل توجه نیست. ولی سرچَشمۀِ گُزارش قرآن دربارۀِ این قتل یک افسانه است که در یکی از کتاب هایِ تفسیر تورات به نام «Pirqey Rabbi Eli'ezer» بخش 21 بازگویی شده است، که میشود آنرا اینگونه ترجمه کرد:
«حضرت آدم و همسرش نشسته بودند میگریستند و برایِ هابیل سوگواری میکردند؛ آنها نمیدانستند که با پیکر هابیل چکار کُنند، زیرا هیچ آگاهی از خاکسپاری مُردگان نداشتند. سپس یک کلاغی که یکی از یارانش مُرده بود، آمد. آن کلاغ پیکر پرندۀِ مُرده را برداشت، در زمین گودالی کند و سپس آن پرندۀِ مُرده را در پیش چشمانِ آدم و همسرش زیر خاک نهاد. آدم گفت: "من هم باید پیکر هابیل را همانندِ این کلاغ به خاک سپارم. "«بیدرنگ او پیکر هابیل را برداشت و گودالی در زمین کند و آنرا بخاک سپارد.» هنگامیکه ما این افسانۀِ یهودی را با آن افسانه ای که در قرآن آمده است، میسنجیم، ما میبینیم که تنها تفاوت میان آنها این است که در افسانۀِ یهودی آن کلاغ به حضرت آدم میآموزد که چگونه پیکر مُرده را خاکسپاری کُند، و این درحالی است که در داستان قرآن این قابیل است که آموزش میبیند. روشن است که افسانۀِ هابیل و قابیل در قرآن ترجمه از کتاب های دینی یهودی نیست، بلکه همانگونه که ممکن است ما انتظار داشته باشیم، یک افسانۀِ ساخته شُدۀِ تخیلی است که برخی از دوستانِ یهودی محمد برای او بازگویی کرده اند؛ و نُخستین گُزارش هایِ نویسندگانِ عرب نام چندین تن از آنها را بیان کرده اند [15]. این سرچَشمه های تخیلی دلیل بر اشتباه قرآن در نسبت دادنِ عمل خاکسپاری به قابیل بجای آدم است. ما متوجۀِ اینگونه پدیده ها در سراسرِ قرآن و در میانِ یک رشته از نوشته هایِ برگُزیده شده در آن شُده ایم. احتمالِ اینکه مُحمد خودش بگونۀِ دلبخواهی سببِ اختلاف جزیی در بیان این افسانه شُده باشد، کم است، ولی این امکان هست که آن یهودیانی که این افسانه ها را برای مُحمد بازگویی میکردند، خودشان آنها را بگونه شفاهی و از دهان به دهان شنیده باشند، و از اینرو اگر اشتباهی پیش آمده باشد، کوتاهی از آنها بوده است و نه از مُحمد. این تفاوت اندک است. ولی آنچه که یقین است، این است که ما میتوانیم در اینجا، و در بسیاری از نمونه های دیگر، ردپایِ گُزارش هایی را در نوشته های محمد پیدا کُنیم که سرچشمه های آنها نُخستین نوشته های یهودی بوده اند.
بنَگر میآید، که آیۀِ 35 از سورۀِ مائده که در بالا بیان شُد، هیچ پیوندِ فوری با آن بخش از این گُزاره (عبارت) ندارد که پیش تر آمده است. به سُخن دیگر یک آیه آشکارا ناپدید شُده است. ولی، اگر ما به کتاب «میشنا سَنهدِرین (Mishnah Sanhedrin)» بخش چهارم، پاراگراف پنجم روی بیاوریم، ما درخواهیم یافت که در آنجا همۀِ داستان بازگویی شُده است، بگونه ایکه پیوندِ میانِ آن آیه ای که در بالا بیان شُد و داستانِ کُشته شُدنِ هابیل روشن میشود. «تََنَخ (پنج کتاب نُخستِ موسی)» به ما میگوید خدا با «قابیل» سُخن گفت، «تو چکار کردی [16]؟ صدای خونِ برادر تو روی زمین مرا فریاد میزند؛»--در این گُزاره واژۀِ خون به زبان عبری و در حالت جمع است، زیرا اشاره به ریخته شدن خون از راه خشونت دارد،-- مُفَسر یهودی، در تفسیر واژه هایِ گُزارۀِ بالا بدینگونه مینویسد: «در پیوند با قابیل که برادرش را کُشت، ما دریافتیم که گفته میشود، "صدای خون های برادر تو فریاد میزنند. " او نمیگوید، "خون برادر تو" بلکه "خون های برادر تو،"به سُخن دیگر منظور خون او و خون نوادگانِ او است. برپایۀِ این گُزارش هدف از آفرینش حضرت آدم این بود، تا به تو بیاموزد که هرکس که روانِ یک نفر اسرائیلی را نابود کُند، انگار که او همۀِ جهان را نابود کرده است؛ و اگر کسی روان یک اسرائیلی را زنده نگهدارد، انگار که او همۀِ جهان را زنده نگهداشته است.» ما نمیخواهیم در اینجا خودمان را با دُرستی یا نادُرُستی این تفسیرِ پُر از اوهام از یک نوشتۀِ مقدس سرگرم کنیم، ولی اشاره به این نهاده (موضوع) از اینرو مهم است که آیۀ سی و پنج از سورۀِ مائده کمابیش یک ترجمۀِ واژه به واژه از بخشی از این نوشته مقدس یهودی است. دلیل اینکه قرآن بخش نُخستِ این گُزاره از کتاب «میشنا» را از قلم انداخته است، این است که یا مُحمد آنرا نفهمیده، و یا کسی که این داستان را برای او بازگویی کرده از درک آن ناتوان بوده است. ولی هنگامیکه بخش حذف شده به این سوره افزوده میگردد، پیوندِ میانِ آیۀِ 35 با آیه های پیشین روشن میشود [17].
2.      افسانۀِ نجات ابراهیم از آتش نمرود
این افسانه یکجا و پیوسته در یک سورۀِ قرآن نیامده، بلکه تکه تکه در چندین سورۀِ گوناگون بخش شُده است [18]. برای مُسلمان ها سودمند است که بخش هایِ گوناگونِ این افسانه را یکجا در کتابِ «عرائس المجالس» یا «قصص انبیا» گردآوری کُنند. هنگامیکه ما این افسانه ای را که همِۀ مُسلمانان پذیرفته اند با آن افسانه ای که در کتاب «میدارش رابا (افسانه های قوم یهود)» آمده است، میسنجیم، روشن میشود که کتاب «میدارش رابا» سرچَشمۀِ این افسانه ای است که مُسلمانان باور دارند. ما نُخست آن افسانه ای را که نویسندگانِ مُسلمان بازگویی کرده اند، ترجمه میکُنیم، و سپس به افسانه های یهودی توجه میکُنیم که کوتاه تر و ساده تر هستند. آن بخش از افسانۀِ قرآن که در گُزارش نویسندگانِ مُسلمان جای داده شُده است، در اینجا با وات های (حروف) کج نشان داده میشوند. ما با یک بخش از گُزارش «ابو الفدا» آغاز میکُنیم:
او میگوید: «آذر، پدر ابراهیم، عادت داشت که بُت بسازد، و آن بُت ها را برایِ فروش به ابراهیم بدهد. ولی ابراهیم همیشه عادت داشت که بپُرسد: "چه کسی خواهانِ خریدن چیزی است که به او آسیب بزند و سودی برای او نداشته باشد؟" سپس تر، هنگامیکه خُدایِ بُزرگ به ابراهیم فرمان داد تا مردم را به یکتاپرستی فرابخواند، او نیز پدرش را به پرستشِ خدایِ یکتا فراخواند؛ ولی پدر ابراهیم دعوت او را رد کَرد. و ابراهیم مَردُمش را به یکتاپرستی فراخواند. هماهنگ با آن، هنگامیکه گُزارشِ گفتگوها دربارۀِ ابراهیم به «نمرود»، پسرِ «گوش» رسید، کسیکه پادشاه آن کشور بود،....هماهنگ با آن، «نمرود» ابراهیم، رفیق خدا را دستگیر کرد، و او را در یک آتشِ بُزرگ افکند. ولی آتش برای او سَرد و امن شُد؛ و ابراهیم پس از گُذشتِ چند روز از آتش بیرون آمد. سپس این رویداد سبب شُد تا برخی از مردم به او ایمان بیاورند.»
این کوتاه ترین گُزارش از نویسندگانِ عرب است که ما در دست داریم. در ادامه ما مُهمترین بخش این افسانه را که در کتاب «عرائس المجالس» آمده است، ترجمه میکُنیم. در آنجا ما میخوانیم که ابراهیم بدون هیچ آگاهی از وجود خُدای راستین در یک غاری بُزُرگ شُد. یک شَبی او برای تماشای شکوهِ ستارگان بیرون آمد؛ و او از دیدنِ ستارگان آنچنان مُتأثر شُد که تصمیم گرفت آنها را بجای خُدایان خودش برگُزیند. این گُزارش تا آنجایی که امکان هست مَتن هایی از قرآن را که در پیوند با این موضوع هستند، در خودش جای میدهد، و بدینسان ادامه مییابد:
«سِپَس، هنگامیکه شَب سایۀِ خودش را بر ابراهیم افکند، او یک ستاره ای را دید. او گُفت: "این خُدای من است." ولی هنگامیکه آن ستاره فرونشست، ابراهیم گُفت: "من آن ستارگانی را که فرومینشینند، دوست ندارم." سپس هنگامیکه ابراهیم دید ماه برمیخیزد، او گُفت: "این خُدایِ من است." و هنگامیکه ماه فرونشست، ابراهیم گُفت: "براستی که اگر خُدا مرا راهنمایی نَکُند، بیگَمان من نیز همانندِ آن مردُمی خواهم شُد که گُمراه شُده اند." سپس هنگامیکه خورشید برخاست، ابراهیم گُفت: "این خُدایِ من است، این بُزُرگتر است." چونکه او دید که پرتوانِ خورشید بُزُرگتر هستند. سپس، هنگامیکه خورشید فرونِشَست، ابراهیم گُفت: "ای مردم! من آلوده به گُناه بُت پرستی نیستم که شُما به آن باور دارید، براستی من به نام یک پاکدین (حنیف) [20] به کسی روی میآورم که آسمان و زمین را ساخته است، و من در زُمرۀِ بُت پرستان نیستم [21]. " آنها میگویند که پدرش بُت میساخت. از اینرو، هنگامیکه آذر با ابراهیم میزیست، او بُت هایی را که میساخت، برای فروش به ابراهیم میداد. بدینسان ابراهیم با آن بُت های دست ساز به بازار میرفت و با آوای بُلند فریاد میزد: "چه کسی میخواهد چیزی را بخرد که آسیب میزند ولی سودی ندارد؟" از اینرو هیچکس از او خرید نمیکرد. سپس، هنگامیکه ابراهیم یقین مییافت که بُت ها قابل فروش نیستند، او آنها را به یک رودخانه ای میبُرد. سپس ابراهیم بر سَرِ بُت ها میکوبید، و به آنها میگُفت: "بنوشید! ای کالاهایِ بَدِ من!" ابراهیم به اندازه ای دین اشتباه و نادانی مردُم را به ریشخَند گرفت، که این رفتار او سبب بدنامیش در میانِ آنها و ساکنین شهر شُد. از اینرو مردم با ابراهیم دربارۀِ دین او مُشاجره میکردند.و ابراهیم به مردم میگُفت: "آیا شُما با من دربارۀِ خُدا بحث میکُنید؟ او راهنمای من است،" و اینگونه پاسُخ ها....و این بُرهان ما بود که ما آنرا به ابراهیم در برابر مردُمش آموختیم: ما بسوی هرکس که بخواهیم گام برمیداریم؛ براستی که خُدای تو از همه چیز آگاه است [22]. بگونه ایکه او آنها را بکُلی نابود کرد. سپس، براستی که ابراهیم پدرش آذر را به دین خودش فراخواند. هماهنگ با آن او گُفت: "ای پدر من، چرا تو چیزی را پرستش میکُنی که نه تو را میشنود و نه میبیند و هیچ سودی هم برای تو ندارد؟ [23]" و سُخنان دیگر. سپس پدر ابراهیم از پذیرفتن فراخوان او خودداری کرد. پس از آن، براستی ابراهیم بیرون شُدن از دینِ مردمش را با آوایی بُلند به آگاهی آنها رساند، و دینِ خودش را به آنها شناساند. سپس ابراهیم گُفت: "آیا شُما هیچ توجه کرده اید که شما و نیاکانِ باستانی شما چه چیزی را مپرستید؟ براستی که آنها دُشمنِ من هستند بجز خُدای جهان [24]. " آنها گُفتند: "تو چه کسی را پرستش میکُنی؟" ابراهیم گُفت: "خُدایِ جهان." آنها گفتند: "آیا منظور تو نمرود است؟" ابراهیم پاسخ داد: "نه! منظور من آنکسی است که مرا آفرید، و پس از آن راهنمای من شُد،" و گفته هایی بدینسان. هماهنگ با آن، گفتگو دربارۀِ این بحثِ جنجال برانگیز گُسترش یافت تا اینکه به گوش نمرود رسید که یک پادشاه خودکامه ای بود. سپس نمرود فرمان داد تا ابراهیم را پیش او ببرند. و نمرود از ابراهیم پُرسید: "ای ابراهیم! آیا تو خدایِ خودت را دیده ای، کسیکه ادعا میکُنی تو را فرستاده است، از نیروی او سخن میگویی، او را بُزرگتر از دیگر چیزها نشان میدهی، و تو مردم را به پرستش او فرامیخوانی؟ او چیست؟" ابراهیم پاسُخ داد: "خُدای من کسی است که هم میتواند نگهدار زندگی باشد و هم سبب مَرگ شود." نمرود پاسخ داد: "من نیز هم نگهبان زندگی هستم و هم سبب سازِ مَرگ." ابراهیم پُرسید: "چگون شما میتوانید نگهبان زندگی و سبب ساز مرگ باشید؟" نمرود پاسخ داد: "من دستور میدهم دو زندانی را که در دستگاه دادگُستری من محکوم مرگ شُده اند، بیاورند، سپس فرمان میدهم که یکی از آنها را بکُشند، ولی دیگری را آزاد کُنند؛ بدینسان من هم نگهبان زندگی و هم سبب ساز مرگ هستم" هماهنگ با آن ابراهیم به نمرود پاسخ داد: "براستی که خدا خورشید را از خاور برمیآورد، پس شما خورشید را از باختر برآورید [25]." پس از آن، نمرود سرگشته شُد و هیچ پاسُخی نداد.»
این داستان اینگونه ادامه مییابد که قبیلۀِ ابراهیم یک جَشن بُزرگی را یکبار در سال برگُزار میکرد، و در هنگام انجام این جشن هرکَس برای مدت زمانی از شهر بیرون میرفت. (اشاره به این جشن میتواند یک اشاره درهم برهم به یک آیین یهودی به نام جشن «Tabernacles» باشد، چونکه بدونِ شک «هُنر» و «قوت» قرآن گُزارشِ رویدادهایی است که با زمان پیش آمدن آنها همگاهنگی ندارند، و در این پیوند داستان هایی که مسلمان ها دربارۀِ ابراهیم و پیامبران یهودی بازگویی میکُنند، دچار چنین نابسامانی ها هستند.) شهروندها چنین آئینی داشتند که پیش از ترک شهر خوراک آماده میکردند؛ و آنها برای تبرک دادن به خوراک هایشان، این خوراک ها را در پیش روی خدایانشان میگذاشتند تا پس از بازگشت، خوراک هایِ تبرک یافته بخورند. هنگامیکه ابراهیم [26] بُت ها و خوراک هایی را که در پیش روی آنها گذاشته بودند، دید، برایِ ریشخند کردن آنها پُرسید: "آیا شُما نمیخواهید خوراک بخورید؟" و پس از آنکه بُت ها به ابراهیم پاسخی ندادند، او از آنها پُرسید: "چی شُده؟ آیا شما نمیخواهید سُخن بگویید؟" سپس ابراهیم به سوی بُت ها چرخید، با دست راست بر آنها کوبید [27]؛ او با یک تبری که در دستش گرفته بود همۀِ بُت ها را خُرد کرد، و تنها بُزُرگترین بُت برجای ماند. ابراهیم تبر را بر گردنِ بُزرگترین بُت آویزان کرد تا هنگامیکه مردم به پرستشگاه باز گشتند آنها نتیجه کار بُزُرگترین بُت را ببینند [28]. سپس او از پرستشگاه بیرون رفت. سپس، هنگامیکه مردم در پایانِ جشن دینی شان به خانۀِ خُدایانشان بازگشتند، و آن وضعیت را دیدند، آنها پُرسیدند: "چه کسی چنین کاری را با خدایان ما کرده است؟ براستیکه او یکی از بیدادگران است." آنها گفتند: "ما شنیده ایم که یک جوانی که نامش ابراهیم است دربارۀِ خدایان سخن میگوید. ما میپنداریم که او چنین کاری را کرده است." سپس این موضوع به گوش بُزرگان کشور و نمرود رسید که یک آدم خودکامه ای بود. سپس آنها گُفتند: "ابراهیم را با مردم رو در روی کُنید، شاید بَختَکی آنها بتوانند در مخالفت با ابراهیم و بر این پایه گواهی بدهند که او اینکار را کرده است." ولی کسانیکه مامور دستگیری ابراهیم شُدند، دوست نداشتند او را بدون سند و مدرک دستگیر کُنند....سپس هنگامیکه آنها ابراهیم را آوردند، آنها از او پُرسیدند: "ای ابراهیم! آیا تو چنین کاری را با خُدایان ما کرده ای؟" ابراهیم پاسخُ داد: "به واژگونۀِ انتظار شما، آن خُدایی که از همۀِ آنها بُزرگتر است، اینکار را کرد. او خشمگین بود که شما در کنار خُدایِ بُزرگ این خدایان کوچک را هم پرستش میکنید، از آنجا که خدایِ بُزرگ، از دیگر خدایان بُزُرگتر است، او خدایان کوچک را درهم کوبید. اگر خدایان شما میتوانند سُخن بگویند، از آنها بپُرسید." رسول اللهرحمت خدا بر او باد!گفته است: "ابراهیم تنها سه بار دروغ گُفت، و همۀِ این دروغ ها را به نام و به سود خدای تعالی گفت. این دروغ ها عبارتند از: هنگامیکه او گفت: «من بیمارم،» و هنگامیکه او به بُت پرستان گفت: «به واژگونه انتظار شما بُت بُزرگ بُت های کوچک را شکسته است،» و هنگامیکه پادشاه مصر میخواست سارا را به همسری خودش بگیرد، ابراهیم به او گفت: « سارا خواهر من است.»"
«پس از اینکه ابراهیم این پاسخ را به مردم داد، آنها برای رای زنی گردهم آمدند؛ سپس ابراهیم به آنها گفت: "براستی که شُما آدم هایِ بیدادگر هستید. در اینجا مردی است که شما از او بازجویی میکُنید، و این خُدایان شما گواه کاری هستند که او انجام داده است؛ پس از این خدایان بپرسید." و این پاسُخی بود که ابراهیم داد: "پس شما از بُت ها بپرسید، اگر آنها میتوانند سخن بگویند." سپس  ابراهیم به مردم گفت: "من سوای آنچه که آنها گفته اند، نیافته ام." و گفته شُده است، "براستی که شما از بیدادگران هستید [29]، برای اینکه شما در کنار آن بُتِ بزرگ آن بُت های کوچک را هم پرستش میکنید." این پاسخِ ابراهیم مردم را همانند کسیکه روی سرش ایستاده باشد، شگفت زده کرد، زیرا آنها میدانستند که بُت ها نه سُخن میگویند و نه خشونت میکُنند. از اینرو مردم گفتند: "تو خوب میدانی که بُت ها سُخن نمیگویند." پس از اینکه آن دلیلی که ابراهیم بر علیه مردم آورد بی پایگی باور آنها را ثابت کرد، او به آنها گفت: "آیا شما بجایِ خُدا چیزی را پرستش میکُنید که نه سودی برایِ شما دارد و نه آسیبی به شما میزند؟ شرم بر شما و آنچه که شما بجای خدا پرستش میکُنید! آیا شما نمیفهمید؟" پس از اینکه بُت پرستان در برابر دلیلی که ابراهیم آورد بی پاسخ ماندند، برخی از آنها گفتند: "او را آتش بزنید [30] اگر میخواهید به خدایان خودتان کُمک کُنید." عبدالله ابن عُمر گفته است که آن کسیکه درخواست آتش زدن ابراهیم را داد، یک مَردِ کُرد بود. شخص دیگری به نام «شعیب جابی» میگوید که نام آن شخص «داینون» بود، و خدایِ تعالی برای کیفردادن به او، زمین را شکافت و زمین او را بلعید [31] و این جایگاه او تا روز رستاخیز است. هماهنگ با آن نمرود و مردمانش برایِ آتش زدنِ ابراهیم گردهم آمدند؛ آنها ابراهیم را در یک خانه ای حبس کردند و یک چهاردیواری برای او ساختند همانند ستورگاه بره ها (طویله بره ها). این سخن خداست: آنها گفتند: "یک چهار دیواری برای او بسازید، سپس او را به آتش بیافکنید [32]." سپس بت پرستان سخت ترین هیزم ها و نمونه هایِ گوناگون از ماده های آتش افزا را برای سوزاندن ابراهیم فراهم آوردند.»
نویسندۀِ این گزارش در ادامه میگوید که چگونه ابراهیم در آتش افکنده شد ولی امن و تندرست از آتش بیرون آمد. او داستانش را به دینگونه به پایان میبرد: «روایت میشود که ابراهیم با گفتن این جمله در امان ماند، "خُدا برای من بَسنده است (کفایت میکُند) [33]،" و "او بهترین راهنما است [34]". خُدا گفت: "ای آتش! سَرد و اَمن برای ابراهیم شو [35]."»
اکنون ما در ادامۀِ این نوشته حکایتِ کتاب یهودی «میدراش رابا (Midrash Rabba)» را با این داستانی میسنجیم که در بالا از یک نویسندۀِ مسلمان بازگویی کردیم [36]:
«تِرآه (Terah)» بُت میساخت. یک روزی او برایِ انجام کاری به جایی رفت، و ابراهیم را در جایگاه فروشنده، بجایِ خودش نشاند. یک نفر برایِ خریدِ بُت آمد؛ ابراهیم از او پُرسید: "شما چند سال سن دارید؟" و خریدار به ابراهیم پاسخ داد: "پنجاه یا شصت سال." و ابراهیم به آن خریدار گفت: "چه اندازه باید یک آدم بدبخت باشد که در سنِ شصت سالگی آرزویِ پرستشِ چیزی را کُند که تنها چند روز است که وجود دارد!" این سُخنِ ابراهیم سبب شرم آن مرد و رفتن از آنجا شُد. یکبار یک زنی با یک سینی پُر از آردِ گندُم آمد. او به ابراهیم گُفت: "بفرمایید! لطفا این سینی را در پیشاروی این بُت ها بگُذار." پس از آنکه آن زن رفت، ابراهیم برخاست، یک چماقی را بدست گرفت، و همه بُت ها را شکست؛ سپس چماق را به دست بُتی داد که از دیگر بُت ها بُزرگتر بود. هنگامیکه پدرش بازگشت، او از ابراهیم پُرسید: "چه کسی چنین کاری را با آنها کرده است؟" ابراهیم به پدرش پاسخ داد: "چه چیزی از شما پنهان مانده است؟ یک خانمی با یک سینی پُر از آردِ گندم آمد و به من گفت که این سینی را در پیشاروی این بُت ها بگذارم. و من هم خواست او را بجا آوردم، و سینی را جلوی بت ها گذاشتم. یکی از بُت ها گفت: من باید نُخست بخورم، و بُت دیگر نیز میخواست نُخست بخورد. ولی این بُت که از همه بُزرگتر است، برخاست و با این چماق همۀِ آنها را شکست." سپس پدر ابراهیم به او گفت: "چرا تو برای من افسانه بازگویی میکنی؟ آیا این بُت ها درک دارند؟" ابراهیم در پاسخ به پدرش گفت: "و گوش های تو نمیشنوند، آنچه که لب های تو میگویند؟" سپس «تراه» ابراهیم را گرفت و به نمرود سپُرد. نمرود به ابراهیم گفت: "بگُذار آتش را پرستش کُنیم." ابراهیم به او پاسخ داد: "بگذار آب را پرستش کنیم که آتش را خاموش میکند." نمرود به ابراهیم گفت: "پس بگذار ما آب را پرستش کنیم." ابراهیم به نمرود گفت: "اگر شما چنین میاندیشید، بگذار ما ابر را پرستش کنیم که تولیدِ آب میکند." سپس نمرود به ابراهیم گفت: "پس بگذار ما ابر را پرستش کنیم." ابراهیم پاسخ داد: "اگر شما چنین میپندارید، بگذارید ما باد را پرستش کنیم که ابر را میراند." نمرود به ابراهیم گفت: "پس بگذار ما باد را پرستش کنیم." ابراهیم به نمرود گفت: "بگذار ما آن کسی را پرستش کنیم که میتواند در برابر باد ایستادگی کند." سپس نمرود به ابراهیم گفت: "اگر تو میخواهی با من واژه بازی کنی، من هیچ چیز را بجز آتش پرستش نمیکنم؛ نگاه کن! من تو را در میان آتش پرتاب میکنم، و بگذار آن خدایی که تو او را پرستش میکنی، بیاید و تو را از از آتش نجات دهد! " سپس ابراهیم در آتش افکنده شد، و نجات یافت. »
این کاملا روشن است که افسانه هایِ مُسلمان ها راسته از کتاب هایِ یهودی وام گرفته شُده اند، با آنکه مُحمد این افسانه ها را با افزودنِ تخیلات شاعرانه و سرزندۀِ خودش، گُسترده تر کرده است. ولی در اینجا دوباره ما میبینیم که محمد یک داستانی را رونوشت برداری (کُپی برداری) کرده است، که خودش نخوانده، بلکه موضوع عبارت است از یک داستانی است که او از زبان یهودیان شنیده است. تاثیر این روایت بر ذهن مُحمد از اینجا روشن میشود که او نه تنها این افسانه را گُسترش داد، بلکه آنرا چندین بار و در بخش های گوناگون قرآن تکرار کرده است. آشنایی مَردُم با این داستان در زمانِ مُحَمَد از اینرو روشن است که مُحَمَد در هیچ کُجا نیازی نمیدید که این داستان را بگونۀِ کامل بازگویی کُند. جُمله سازی هایِ مُحَمَد در قرآن نشان میدهند که او باور داشت که این داستان را پیروانش بگونۀِ کامل میشناسند و آنرا پذیرفته اند. با شایمندی (به احتمال) این داستان پیش از پیدایش مُحمد در عربستان در چرخش بود، همانندِ داستان های فراوان دیگر دربارۀِ ابراهیم که عرب ها با آنها آشنا بودند.
هدفِ ما از بازگویی این داستان که در کتابِ دینی یهودیان «میدارش رابا» آمده است، اثبات این ادعا نیست که مُحَمَد از این کتاب رونوشت برداری کرده است، بلکه نشان دهیم که این داستان با همۀِ جزییاتش در زمان هایِ دور دست در میان یهودیان در چرخش بوده است، و یا این داستان و  یا برخی داستان های افسانه ای دیگر همانند این، بُنمایه ها و سرچشمه هایی بودند که عرب ها دانستنی هایشان را از آنها میگرفتند. این احتمال وجود ندارد که مُحمد از راه مشورت با دوستان یهودیش دربارۀِ دُرُستی این داستان تحقیق نکرده باشد؛ و دوستان یهودی محمد نیز حتما به او میگفتند که این داستان در کتاب هایِ ویژۀِ دینی آنها آمده است؛ و بدینسان دوستانِ یهودی مُحَمَد دُرُستیِ این داستان و باور او به این داستان را تایید میکردند.
باری، ما متوجه شُدیم قرآن پدر ابراهیم را «آذر» مینامد و نه «تِراه»، همانگونه که در کتاب «سفر پیدایش (Genesis)» از او یاد شُده است. ولی یهودیانی که در خاور زندگی میکُنند، گاهی زمان ها پدر ابراهیم را «زَراه» مینامند؛ این احتمال هست که این نام سرچشمه ای برای دگرگون شُدن نام عربی پدر ابراهیم شُده باشد. دوباره اینکه، شاید مُحَمَد این نام را در سوریه آموخته باشد، از آنجاییکه «اُزوبیوس (Eusebius) یک گُذشتهنگار مسیحی  در سده چهارم میلادی» به احتمال نام « Αθαρ» را گرفت و استفاده میکرد. در ایران نوین مُسلمان ها اغلب نام پدر ابراهیم را «آذر» مینویسند، و همانند عرب ها آنرا تلفظ میکُنند، با آنکه ایرانی ها این نام را در آغاز «اَدهر» تلفظ میکردند، کمابیش همانند آن نامی است که «اُیزوبیوس (Eusebius)» بکار میبُرد. در زبان پارسی «آذر» به معنی «آتش» است؛ و «آذر» نام یکی از فرشتگانِ خوبِ اورمزد است که گمان میرود که آتش را زیر فرمان خود دارد. این گمانه زنی هست که کوشش هایی از سوی مغان (روحانیان زرتُشتی) انجام گرفته باشد تا از راه پیوند زدن پدر ابراهیم با «آتش» که از فرشتگان نیک خوی (ایزدان) بود، ارج و احترام کسب کرده باشند. باری، این امکان است. رَدِپا و سرچَشمۀِ افسانۀِ افکنده شُدنِ ابراهیم در آتش را ما پیدا کرده ایم؛ و در جای خود نشان خواهیم داد که سرچشمۀِ این افسانه در یک اشتباه ساده نهفته است که یک مترجم یهودی مُرتکب شُد.
باری، پیش از انجام اینکار خوب است که ما یک سری از بُرهان هایِ (دلیل هایِ) مُسلمانان را نشان دهیم که آنها در رد این گفته میآورند که شناسایی افسانه هایِ همانند با افسانه هایِ قرآن و نشان دادن سرچشمه های آنها در کتاب های دیگر، ادعایِ آسمانی بودنِ قرآن بی پایه میکند. مُسلمان ها در پاسخ تاکید میکُنند که این سندهایی را که ما به نام دلیل میآوریم، به روشنی ثابت میکُنند که باور دینی آنها دُرُست است. مسلمانان میگویند: «گرچه مُحَمَد داستان هایِ خودش را از یهودیان وام نگرفت، و به واژگونه، این داستان ها را فرشته ای به نام جبرئیل به او الهام میکرد، با اینهمه، از آنجا که یهودیان، که نواده های ابراهیم هستند، این داستان ها را به نام داستان های دینی خودشان پذیرفته اند، این اعتراف آنها یک تایید استوار بر آموزش هایِ دُرستِ قرآن در این مورد است [37].»
در پاسُخ به مُسلمانان این سخن بَسنده میکُند که تنها یهودیانِ ناآگاه چنین افسانه هایی را باور دارند، برای اینکه این افسانه ها به هیچ روایتِ با ارزش و قابل اعتماد تکیه ندارند. تنها روایت هایِ یهودی که به زمان ابراهیم اشاره میکُنند، میتوان در «اسفار پنجگانۀِ موسی (Pentateuch)» پیدا کرد. و نیازی به گُفتن نیست که این افسانۀِ بچگانه را نمیتوان در آنجا یافت. به واژگونه، با تکیه به کتاب «سفرپیدایش» روشن است که نمرود چندین نسل پیش از دوران ابراهیم میزیست. دُرُست است که قرآن از نمرود نام نَبُرده است، ولی همانگونه که ما دیده ایم، نام نمرود در پیوند با افسانه «ابراهیم در آتش» هم در روایت های اسلامی آمده است و هم در تفسیرهای مفسران قرآن؛ و همچنین در کتاب روایت های یهودی «میدارش رابا (Midrash Rabba)» نام نمرود نمایان شُده است. اشتباهِ تاریخیِ این گُزارش به اندازه ای بُزرگ است که یک آدمِ نادان بدون آگاهی از بازۀِ (فاصلۀِ) زمانی میان اسکندر بزرگ و سلطان عثمان تُرک، بگویید که اسکندر بُزرگ سلطان عثمان تُرک را در آتش افکند! و همچنین روایت کُننده نداند که سلطان عثمان تُرک هرگز چنین ماجراجویی را تجربه نکرده است.
افزون بر آن، همۀِ داستانِ رهاییِ ابراهیم از آتش بر یک اشتباه پی ریزی شُده است که یک مترجم و مُفسر یهودی در زمان هایِ بسیار دور مرتکب شُده است. برای روشن کردنِ این اشتباه ما ناگُزیریم که به کتاب «تارگوم (Targum)» نوشتۀِ «جاناتان بن اوزیل» اشاره کُنیم. «تارگوم ها» تفسیرهایی از کتاب «تناخ» یا «بیبل عبری (Hebrew Bible)» هَستند که به زبان آرامی نوشته میشُدند. نویسندۀِ این کتاب در هنگام تفسیر و ترجمۀِ «بیبل عبری» به زبان آرامی با واژۀِ «اور (Ur) کلده» برخورد کَرد، که از آن به نام جایگاهِ زندگی ابراهیم یاد شُده است، هنگامیکه خُدا برای نُخستین بار او را فراخواند که خانه و کشورش را برایِ رفتن به سرزمین کنعان، ترک کُند. در زمانِ کنونی این جایگاه را به نام «تل المقیر» در عراق میشناسند. واژۀِ «اور» یا «اورو» در زبان بابل باستان به معنی «شهر» بود. این معنی در نام «اورشلیم» نمایان میشود که به معنی «شهر خُدا و صلح» است. ولی از آنجا که «جاناتان» هیچ آگاهی از زبان بابلی باستان نداشت، او میپنداشت که واژۀِ «اور» باید همان معنی واژۀِ «اُر» را بدهد که در زبان عبری به معنی «روشنایی» و «نور» است، ولی در زبان آرامی به معنی «آتش». «جاناتان» بخش هفتم از کتاب «سفرپیدایش» را اینگونه ترجمه کرد: «من خُدا هستم، کسیکه تو را از تنور آتش کلده بیرون آورد!» و در تفسیری که او بر «سفر پیدایش» در بخش یازده، بیست و هشت، کرد، نوشت: «هنگامیکه نمرود ابراهیم را به اتهام خودداری از پرستش خُدایان در آتشِ تنور افکند، چنین پیش آمد که به آتش اجازه داده نَشُد که آسیبی به او بزند.» ما میبینیم که همۀِ داستانِ «ابراهیم در آتش» از روشن سازیِ اشتباهِ یک واژه سرچشمه گرفته است، و هیچ بُنیانی بر راستی و واقعیت ندارد. این گمانه زنی که آیا «جاناتان» نُخستین کسی بوده است که چنین اشتباهی را مُرتکب شده است، قابل تردید است؛ با شایمندی (احتمال) او این اندیشۀِ اشتباه را از دیگران پذیرفته است. به هر روی نتیجه یکی است.
هیچ جایِ شگفتی نیست که یک کسی همانندِ «جاناتان بن اوزیل» چنین اشتباهی را مُرتکب شود، همانگونه که ما آنرا در بالا نشان دادیم. در حقیقت این یک پدیدۀِ غیر عادی است که یک نفر با ادعایِ گرفتنِ وحی از آسمان یک افسانه ای را به نام واقعیت بپذیرد که بر چنین اشتباهی پی ریزی شده، و در جاهایِ گوناگونِ کتابی که ادعایِ دریافتش را از سویِ خدا و با میانجیگریِ فرشته ای به نام جبرئیل دارد، بخش هایی از این افسانه را جای دهد، و به پیروانش بیاموزد که به چنین افسانه ای ایمان بیاورند، و همانندی میان قرآن با برخی از نوشته های دینی یهودی را دلیلی بر ماموریت آسمانی او به نام یک پیامبر نشان دهد.

3. داستانِ بازدید ملکه سبا از حضرت سلیمان
در پیوند با سَرچَشمِۀِ این داستان که در قرآن بازگویی شُده است، هیچ شکی وجود ندارد. این داستان با اندکی دگرگونی از کتاب «دوم تارگومِ استر (the Second Targum on Esther)» رونوشت برداری شده است، که در کتاب «Miqraoth Gedoloth» از آن یاد شُده است. از آنجا که مُحَمَد بدون کمترین تردید میپنداشت که این داستان بخشی از نوشته هایِ دین یهود است، او این افسانه را در سوره 27 قرآن، النمل، بدینسان بازگویی کرده است:
«و لشکر حضرتِ سلیمان که از پریان (اجنه)، انسان ها و پرندگان تشکیل شُده بود، پیرامون او گردهم آمدند. و سلیمان با نگاهش در میانِ توده ای که در پیرامونِ او گردهم آمده بودند، به دُنبال پرندۀِ «شانه بسر (هُدهُد)» گشت: او سپس گُفت: "چه چیزی برای من رویداده است که من پرندۀِ «شانه بسر» را نمیبینم؟ یا اینکه او در میانِ غایبان است؟ به راستی من او را سخت کیفر خواهم داد. یا من او را بیگمان خواهم کُشت، یا او باید برایِ من یک دلیلِ روشن بیاورد [39]." در پیِ آن، غیبتِ «هُدهُد» خیلی دور و دراز نَشُد. سپس آن پرنده گُفت: "من از چیزی آگاهی دارم که تو نمیدانی، و من از سویِ ملکه «سبا» با داده هایِ (اطلاعات) قابل اطمینان به سویِ تو آمده ام [40]. براستی من زنی را یافتم که بر این کشور فرمانروایی میکُند و از هرچیزی برایِ این ملکه ارمغان میآورند؛ و او دارایِ یک تختِ پادشاهی زیبا و شگفت انگیزی است. و من دریافتم که این ملکه و مردُمش بجایِ خُدا، خورشید را پَرَستِش میکُنند، و اهریمَن کردار آنها را در نَگَرشان (نظرشان) دلرُبا کرده است، و بدینسان آنها را به گُمراهی کشانده است، از اینرو آنها به راه راست هدایت نَشُده اند تا خُدا را پَرَستِش کُنند، کسیکه هرچیزی را که در میان آسمان و زمین پنهان است، آشکار میکُند، و از هرچیزی که تو نهان و آشکار میکُنی آگاه است. خُدا! هیچ خُدایی بجز او نیست، فرمانروایِ تخت پادشاهی بُزرگ." سُلیمان گفت: "ما خواهیم دید که آیا تو سُخنِ راست گفته ای و یا اینکه درمیان دُروغگویان هستی. با این نامۀِ من به سوی آنها پرواز کُن، و آنرا به سوی آنها فروبیانداز؛ سپس از پیش آنها بازگرد؛ و نگاه کُن که آنها چه پاسُخی را میدهند."
«مَلَکه سبا گُفت: "ای نَجیب زادگان! براستی یک نامۀِ دلپذیر به دستِ من رسیده است: براستی این نامه از پادشاهی به نام سُلیمان است. او در این نامه میگوید: ' به نام خدای بَخشنده و مهربان! در برابرِ من خیزش نَکن (قیام نکن)، و فرمانبُردار و فروتن بسویِ من بیا [41].'" ملکه سبا گُفت: "ای نجیب زادگان، مرا در این مورد راهنمایی کُنید: من هیچ تصمیمی نخواهم گرفت تا اینکه شما گواهی دهید." نجیب زادگان گُفتند: "ما مردانِ نیرومند، دلاور و گوش به فرمان تو هستیم: از اینرو ما منتظر فرمان تو خواهیم ماند." ملکه سبا گفت: "براستی هنگامیکه پادشاهان به یک شهر اندر میشوند، آنها شهر را نابود کرده و بیشینۀِ شهروندانِ اَرجمَند را خوار میکُنند. و براستی من یک ارمغانی را برای سُلیمان میفرستم و چشم براه پاسُخی میمانم که نامه رسان برمیگرداند."
«هماهنگ با آن، هنگامیکه نامه رسان پیش سُلیمان آمد، او گفت: "آیا شُماها بر دارایی های من میافزایید؟ و این درحالی است که آنچه که خُدا به من داده است، بهتر است از آنچه که او به شما داده است. نه خیر، شُماها بخاطر این ارمغانی که برای من آورده اید، خودستایی میکُنید. به سوی سرزمین سبا بازگرد. هرآینه ما با لشکری به سویِ کشور سبا خواهیم آمد، که آنها نتوانند در برابر آن لشکر ایستادگی کُنند؛ ما مردم آنجا را از کشورشان خواهیم راند، و آنها را خوار و کوچک خواهیم کرد." سپس سُلیمان روی به نجیب زادگان کرد و پُرسید: "کدامیک از شما تختِ ملکه سبا را برای من خواهد آورد، پیش از اینکه آنها فروتنانه به سوی من بیایند [41].؟" یک از بُزرگانِ اجنه گفت: "من تختِ ملکه سبا را برای تو خواهم آورد، پیش از اینکه تو از سرِ جایت بُلند شوی، براستی من میتوانم چنین کاری را انجام دهم و من از گروه وفاداران به تو هستم." هرکس که با کتاب (آسمانی) آشنایی داشته باشد میگوید: "من تختِ ملکه سبا را برای تو خواهم آورد، پیش از اینکه پلک های چشم های تو بهم بخورند [42]" پس از آن، هنگامیکه سلیمان دید که تختِ ملکه سبا در کنار او گذاشته شده است، او گفت: "این از نشانه های مهربانی خدای من است، که میخواهد آزمایش کند، آیا من سپاسگزار هستم یا نه، ناسپاس. و هرکس که سپاسگزار باشد، او سپاسگزار خودش است، و هرکس که ناسپاس است، براستی که خدای من توانگر، بخشنده و مهربان است."
«سُلیمان گُفت: "تختِ ملکۀِ سبا را برای او دگرگون سازید! ما خواهیم دید که آیا او بگونۀِ شایسته هدایت شُده است و یا اینکه در میان کسانی است که به دُرُستی هدایت نَشُده اند." هماهنگ با آن، گفته میشود که از ملکه سبا پُرسیدند: "این تختِ تو است؟" و او پاسخ داد: "بنگر میآید که تخت من باشد." "و داده هایی (اطلاعاتی) دربارۀِ ملکه سبا به ما رسیدند پیش از اینکه او مسلمان شود؛ و اینکه آن چیزیکه ملکه سبا بجایِ خدا پرستش میکرد، او را از راه راست به بیراهه بُرد. براستی که او از مَردُم بی ایمان است." به ملکه سبا گفتند: "وارد کاخ شوید." هنگامیکه ملکه سبا وارد کاخ شد، پنداشت که سطح کاخ با آبِ ژرف پوشیده شده است، از اینرو او پاهایش را لخت کرد. سُلیمان در واکُنش گفت: "براستی سطح کاخ با شیشه پوشیده شده است." ملکه سبا گفت: "ای خدای من! من به روانِ خودم آسیب زده ام و با آن دادگرانه رفتار نکرده ام، و من خودم را همراه با سُلیمان به خدا تسلیم میکُنم [43]، به سرور جهان."»
این افسانه برخی از جُزییات را از قلم میاندازد که در کتاب «تارگوم» بیان شده اند، و در برخی از جاها با آن تفاوت هایی دارد. کتابِ «تارگوم» میگوید که آن تخت [44] ازآنِ سُلیمان است، و بیست و چهار باز (عقاب) بالای تختِ او جای گرفته اند، بگونه ایکه سایۀِ آنها روی سر پادشاه میافتد، هنگامیکه او بر تخت نشسته است. هرگاه که سُلیمان آرزویِ رفتن به جایی داشت، این بازها او و تختش را به آنجا میتَرابُردند (حمل میکردند). از اینرو ما میبینیم که «تارگوم» از بازها به نام حمل کُنندۀِ تَخت یاد میکُند، درحالیکه قرآن تنها یکبار میگوید که این خدمت را یکی از اجنه به نام «عفریت» به سُلیمان میکند، و هنگامیکه تختِ سُلیمان تُهی بود. ولی در پیوند با ملکه سبا و آن نامه ای که سُلیمان به کمک آن پرنده برای او میفرستد، همانندیِ شگفت انگیزی میان این دو کتاب وجود دارد، بجز اینکه «تارگوم» از آن پرنده به نام «شانه بسر (hoopoe)» یاد میکُند که با «هُدهُد» هم معنی هستند. از بهر سنجش این نوشته که از کتاب هایِ یهودی سرچشمه گرفته است با آن افسانه ای که کتاب های عربی بازگویی کرده اند، ما در اینجا یک برگردانی از همین بخش از کتاب «تارگوم» را در دسترس خواننده میگذاریم.
«دوباره، هنگامیکه قلبِ پادشاه سُلیمان با نوشیدنِ می شاد شُد، او فرمان داد تا جانورانِ خُشکی و پَرَندگانِ آسمان و خزندگانِ روی زمین و اجنه، ارواح و دیوانِ شب در پیشگاه او دست افشانی کُنند (برقصند)، تا او شکوه و مِهَستیش (عظمتش) را به همۀِ شاهان نشان دهد که در برابر او سُجده میکَردند. و مُنشیِ پادشاه سُلیمان همۀِ آن جانداران را با نام هایشان فراخواند، و همۀِ آنها به بسویِ سُلیمان رفته و در پیشگاه او گردهم آمدند، بجز زندانیان و نگهبانان آنها. در آن هنگام «شانه بسر» درحال خوشگذرانی در میان دیگر پرندگان بود، از اینرو در پیشگاه سُلیمان حضور نیافت. و پادشاه سُلیمان فرمان داد تا «شانه بسر» را با زور به پیشگاهش بیاورند، زیرا آرزویِ نابودیِ او را داشت. «شانه بسر» بسوی پادشاه سُلیمان بازگشت و به او گُفت: "گوش کُن، سرورِ من، پادشاه زمین، گوش هایت را مُتمایل به من کُن و به سُخنان من گوش کُن. آیا سه ماه پیش نبود که من با قلبم رای زنی کردم و با خودم این تصمیم را گرفتم که من نه خوراک خواهم خورد و نه خواهم نوشید، پیش از اینکه من به آن دوردست ها پرواز کرده و همِۀِ جهان را دیده باشم؟ و من پُرسیدم: کدام اُستان یا کشور در آن دوردست ها وجود دارد که فرمانبُردار سَروَرِ من، پادشاه سُلیمان نباشُد؟ من یک شهر دژبندی شُده ای را دیدم که نامش «کیتُر (Qitor)» و در یک کشورِ خاوری است. خاک آنجا با تلا (طلا) و نُکره (نقره) آغشه گشته، و درختانِ آنجا از آغاز آفرینش کاشته شده اند؛ و آنها از «باغ عدن» مینوشند. آنها تاج گُل هایِ گوناگون و شکوهمندی بر سرهایشان میگذارند که از «باغ عدن» فراهم میآورند، چونکه این باغ در نزدیکی آنهاست. آنها به خوبی میدانند که چگونه با تیر و کمان شلیک کُنند، از اینرو هیچگاه نمیتوان آنها را با تیر و کمان شکست داد. یک زنی بر آنها فرمانروایی میکُند، و نام او ملکه سبا است. اکنون اگر شما شادمان میشوید، سرور و پادشاه من، من خودم را برایِ رو در رو شدن با این شخص [45] آماده میکنم، و من به شهر دژبندی شدۀِ «کیتُر» میروم، به شهر سبا؛ من پادشاه آنها را به زنجیر میکشم و اشراف و نجیب زادگان آنها را به غُل و زنجیر میبندم، و آنها را نزد سرورم پادشاه سُلیمان میآورم." و او چیزهایی را گفت که دل پادشاه را خُشنود ساخت؛ سپس مُنشی هایِ پادشاه فراخوانده شُدند، و آنها نامه ای نوشته و آنرا به بال «شانه بسر» سفت بستند. «شانه بسر» برخاست، و به آسمان پرکشید، و با جواهر زینتی که به دورِ سینه داشت احساس نیرومندی میکرد؛ «شانه بسر» در میانِ پرندگانِ دیگر پرواز میکرد. و پرندگان در پُشتِ سر او پرواز میکردند. تا اینکه آنها به شهر دژبندی شُدۀِ «کیتُر»، شهر سبا، رسیدند. وچنین پیش آمد که بامدادان ملکه سبا برای اجرای آیین نیایش به دریا رفته بود. لشکر بیشمار پرندگان آسمان را تاریک کرده بود؛ ملکه سبا دستش را روی جامه هایش گذاشت و آنها را به سوی خودش کشید، و او غافلگیر و نگران شده بود. و هنگامیکه او آشفته بود، «شانه بسر» به سوی او پایین آمد، و ملکه سبا دید که یک نامه ای به بال آن پرنده بسته شده است. او نامه را باز کرد و آنرا خواند. و آن نامه این پیام دربَر داشت:--"از سوی من، پادشاه سُلیمان. آرامش و تَندُرُستی بر تو و بر نجیب زادگان! همانگونه که تو میدانی خُدایِ بُزرگ، ستایش بر او! مرا پادشاهِ جانورانِ رویِ زمین و پرندگانِ آسمان، ارواح خبیثه و اجنه کرد، و همۀِ شاهان خاور و باختر، شمال و جنوب میآیند تا پی جوی وضع تندرستی و آرامشِ من شوند: اکنون اگر تو براستی دوست داری که بیایی و از راه پیگیرشدنِ وضعیتِ تندرستیِ من به من ارادت کُنی: من تو را بُزُرگ تر از آن شاهانی خواهم کرد که در پیشگاه من کُرنش میکُنند. و اگر تو هیچ گرایشی به ارادت داشتن به من و آمدن و پُرسیدن دربارۀِ وضعیت تندُرُستی من نداشته باشی، من در برابرِ تو شاهان، لشکرها و سوارکاران را خواهم فرستاد. و اگر تو بپُرسی: پادشاه سُلیمان چه شاهان، لشکرها و سوارکارانی دارد؟-- جانورانِ دَشت ها شاهان، لشکرها و سوارکاران او هستند. و اگر تو  بپُرسی: چه سوارکارانی؟- پرندگان آسمان سوارکاران او هستند، و آرتش من از اجنه و ارواح خبیثه ساخته شده است، جُنبدگان شب لشکریان من هستند که شماها را در رختخواب های تان و در چهار دیواری خانه هایتان خفه خواهند کرد: جانورانِ دشتها شما را در دشتها خواهند کشت؛ پرندگان آسمان گوشت بدن شماها را  خواهند خورد." و هنگامیکه ملکه سبا پیام این نامه را خواند، او دوباره و برای بار دوم دستش را روی جامه هایش گذاشت و آنها را به سوی خودش کشید. او کُهنسالان و اشراف زادگان را به پیشگاه خودش فراخواند، و به آنها گُفت: "آیا شما نمیدانید که چه چیزی را پادشاه سُلیمان برای من فرستاده است؟" آنها در پاسخ گُفتند: "ما نه پادشاه سُلیمان را میشناسیم و نه بهایی به کشور پادشاهی او میدهیم." ولی ملکه سبا نه با این پاسخ خُرسند شُد و نه توجه ای به سُخنان آنها کرد، ولی او همۀِ کشتی ها را فراخواند و آنها را با ارمغان هایی همانند جواهرات و سنگ های گرانبها بار کرد. و ملکه سبا برای پادشاه سُلیمان شش هزار پسربچه و دُختربچه فرستاد که همگی در یک سال، یک ماه، در یک روز، در یک ساعت زاده شُده بودند و دارای اندام و بدنِ همانند بودند و همه جامۀِ بنفش داشتند. و ملکه سبا گُذاشت یک نامه ای را بدستِ مُنشی ها برایِ پادشاه سُلیمان بنویسند: 'سفر از شهر دژبندی شُدۀِ «کیتُر» به سرزمین اسرائیل به هفت سال زمان نیاز دارد. اکنون به خاطر درخواست هایِ تو از من، در پایان سال سوم من پیش تو خواهم بود.' و چنین پیش آمد که در پایان سال سوم ملکه سبا به سرزمینِ پادشاه سُلیمان اَندر شُد. و هنگامیکه پادشاه سُلیمان از اندر شُدن ملکه سبا به سرزمین اسرائیل آگاه شُد، او «بنایاه» فرزند «جِهویادا» به سوی ملکه سبا فرستاد که زیبایی او همانندِ برآمدنِ و درخشش ستارۀِ زهره در بامدادان در میانِ دیگر ستاره ها و زیبایی گُل سوسن در کنارِ جوی آب بود. و هنگامیکه ملکه سبا «بنایاه» فرزند «جِهویادا» را دید، او از دُرشکه پیاده شُد. سپس «بنایاه» فرزند «جِهویادا» از ملکه سبا پُرسید: "چرا تو از دُرشکه پیاده شُدی؟" ملکه سبا پاسخ داد و به او گفت:"آیا تو پادشاه سُلیمان نیستی؟"«بنایاه» پاسخ داد و به او گفت: "من پادشاه سُلیمان نیستم، بلکه یکی از خدمتکارانِ پادشاه سُلیمان و در خدمتِ او هستم." و او بیدرنگ سیمایش را به پُشت سرش خودش چرخاند و یک داستانِ کوتاه و آموزنده برایِ آن اشراف که همراهش بودند، بازگویی کرد: "اگر شیر در پیش تو نمایان نَشُد، به این دلیل است که تو فرزند او را دیده ای، و اگر تو پادشاه سُلیمان را ندیده ای، تو زیبایی یک مردی را دیده ای که خدمتگُزار در پیشگاه اوست." و «بنایاه» فرزند «جِهویادا» ملکه سبا را پیش پادشاه آورد. و هنگامیکه پادشاه شنید که ملکه سبا در راهِ آمدن به سویِ اوست، او از جا برخاست و رفت در یک کاخ شیشه ای نشست. و هنگامیکه ملکه سبا دید که پادشاه سُلیمان در یک کاخِ شیشه ای نشسته است، او پنداشت که پادشاه سُلیمان در آب نشسته است؛ و هنگامیکه ملکه سبا جامِۀ خودش را بالا کشید تا بتواند از میانِ آب گذر کُند، پادشاه سُلیمان دید که پاهایِ ملکه سبا پوشیده از مو هستند. پادشاه سُلیمان به ملکه سبا گفت: "زیبایی تو زیبایی یک زن است، ولی موهای تو موهای یک مرد؛ و موهای پا ابزاری برای زیبایی مرد است، درحالیکه موهای پا برای زن ننگین است." سپس ملکه سبا به پادشاه سُلیمان گفت: "سرور من پادشاه سُلیمان! من باید سه چیستان برایِ تو بازگویی کُنم. اگر تو پاسخ آنها را پیدا کردی، من خواهم فهمید که تو یک انسان خردمندی هستی، ولی اگر نتوانستی، تو همانند دیگر مردان عادی هستی (سُلیمان توانست به آن سه چیستان پاسخ دهد)." و ملکه سبا گفت: "خُجسته باد سرور و خدایِ تو که با شادی تو را بر تختِ این سرزمین پادشاهی نشانده است تا با دادگری داوری کُنی." و سپس ملکه سبا به پادشاه سُلیمان تلا (طلا) و نکره (نقره) هدیه کرد....و پادشاه سُلیمان هرچیزی را که ملکه سبا آرزو کرد به او داد.»
در این داستانِ یهودی ما میبینیم که سُخن دربارۀِ چند چیستان است که ملکه سبا از پادشاه سُلیمان میخواهد که پاسخ آنها را به او بدهد. با آنکه این نهاده (موضوع) در قرآن بیان نَشُده است، با اینهمه در روایت های اسلامی دربارۀِ آن گزارش شُده است. و با آنکه روایتِ قرآن دربارۀِ اشتباه ملکه سبا که کفپوش کاخ سُلیمان را استخر آب میپندارد، کاملا با روایت کتاب یهودی «تارگوم» دربارۀِ این موضوع یکی نیست، ولی برخی از گزارشگران مسلمان جزییات این رویداداد را کاملا همانند کتاب «تارگوم» بازگویی کرده اند. برای نمونه، در کتاب قصص انبیا (عرائس المجالس) برگ 438 آمده است: «او پاهایش را لُخت کرد تا بتواند از میان آن (استخر آب) به سوی سلیمان برود. سپس سُلیمان او را دید، و دید که پاهایِ ملکه سبا پاهایِ زیبایِ یک زن هستند، بجز اینکه با مو پوشیده شُده بودند. سپس هنگامیکه سلیمان گواه این نماگاه (صحنه) شُد، (برای اینکه از ادمۀِ لخت بودن پاهایِ ملکه سبا پیشگیری کُند) او فریاد زد، براستی که کف این کاخ با شیشه پوشیده شُده است.»
اشاره به پوششِ شیشه ایِ کفِ کاخ سُلیمان در این داستان میتواند ریشه در یاده ای (خاطره  ای) مغشوش و درهم برهم از «حوضچۀِ بُرُنزی (molten sea)» در پرستشگاه اورشلیم باشد (1 Kings vii. 23). بنگر میآید که دیگر پدیده های شگفت انگیز در این داستان الهام گرفته شده از تخیلات ناب یهودی باشند. با آنکه بگونۀِ آشکار روشن است که این گُزارشِ یهودی یک افسانه است، ولی شگفت آور این است که مُحَمَد آشکارا به حقیقت داشتن این افسانه سخت ایمان دارد. ولی برخی از رویدادهایی را که در این افسانه یادآوری شُده اند، میتوان کاملتر از پیش آمدهای دیگر روشن کرد. برای نمونه، این اندیشه (که امروز هم در خاور بسیار گُسترده است) که سُلیمان بر گونه های متفاوت از اجنه و ارواح خبیثه فرمانروایی میکرد، ریشه در یک سوتفاهم از واژه های عبری «גברת וגברות» در بخش دوم از کتاب «اسکلس (Eccles. ii. 8)» دارد که یکی از 24 کتابِ تورات یهودی است [46]. این احتمال هست که معنی این واژه ها «یک زن و زنان» بوده باشد، ولی مُترجمان و یا مفسران معنی این واژه ها را که در هیچ کجای دیگر از «تورات یهودی» نمایان نشُده اند، اشتباه ترجمه کرده و آنها را به معنی اجنه و ارواح حبیث معنی کرده باشند (שדים fem. of ). از اینرو در این افسانۀِ یهودی و قرآن از سُلیمان به نام پادشاهی یاد شُده است که دارایِ آرتش هایی ساخته شُده از اجنه و ارواح خبیثه بود. داستان «بازرگان و جن» که در کتاب «هزار و یک شب» روایت شُده است، نمونه ای از همین باور دینی است. جای شگفتی است که مُحَمَد در بیان این افسانه (سلیمان و ملکه سبا) سرایندۀِ این داستان را الگوی خودش کرده است، با آنکه سرچشمۀِ این افسانۀِ قرآنی روشن است. بدون شک مُحَمَد با ایمان داشتن به این افسانه، نویسندۀِ آنرا در سایۀِ زودباوریِ خودش گرفته است، زیرا بی گمان نویسنده نه به این افسانۀِ شگفت انگیز باور داشته است، و نه ادعای آسمانی بودن آنرا کرده است.
بُنیانِ همۀِ این افسانه بر این گزارش تاریخی استوار است که در تورات در بخش «1 Kings x. 1-10 » آمده و در «2 Chron. ix. 1-9» تکرار شُده است؛ و در  آنجا هیچ سُخن شگفت انگیز دربارۀِ سُلیمان، اجنه، «عفریت» و کاخ شیشه ای وجود ندارد، بلکه تنها یک گزارش ساده از بازدید ملکه سبا از سلیمان است، ملکه کشوری که در عربستان یک سرزمین شناخته شده ای بوده است.
«و هنگامیکه ملکه سبا آوازۀِ سُلیمان در پیوند با خُداشناسیِ او را شَنید، ملکه سبا آمد تا سُلیمان را با پُرسش هایِ سخت آزمایش کُند. ملکه سبا با یک کاروانِ بسیار بُزرگی از شُتر به اورشلیم آمد که ادویه، تلاهایِ (طلاها) فراوان و سنگ هایِ گرانبها میترابُردند (حمل میکردند): و هنگامیکه ملکه سبا به پیشگاه سُلیمان رسید، او با سُلیمان دربارۀِ همۀِ چیزهایی که در قلبش داشت، خودِمانی گفتگو کرد. و سُلیمان به همۀِ پُرسش هایِ ملکه سبا پاسخ گفت: هیچ چیزِ پنهانی در پیش پادشاه نماند که او آنرا به ملکه سبا نگفته باشد. و هنگامیکه ملکه سبا فرزانگیِ سُلیمان را دید، و آن کاخی را که او ساخته بود، و آن خوراکی ها که رویِ میزش بودند، جایگاه خدمتکارانش، و باشندگیِ وزیرانش، و جامه های آنها، و چَمانی های (ساقی های) او، و فرازرویِ (صعود) او به خانۀِ خدا؛ دیگر هیچ پُرسشی برای او برجای نماند. و ملکه سبا به سُلیمان گفت: "این یک گُزارش دُرُستی بود که من در کشور خودم دربارۀِ کردارها و فرزانگی هایِ تو شنیدم. به هر روی، من به این گفته ها باور نکردم، تا اینکه من خودم به اینجا آمدم، و چشم های من آنها را دید: و، نگاه کُن! نیمی از خوبی ها و توانایی های تو را به من نگفته اند: فرزانگی و کامیابیِ (موفقیت) تو از مرز آن چیزی که من شنیدم، فراتر میرود. شاد هستند مردانِ تو، شاد هستند این خدمتکارانِ تو که پیوسته در پیشگاهِ تو ایستاده اند و به دانایی تو گوش میدهند. خُجسته باد خُدایِ تو که خوشنود است، تو را بر تَختِ فرمانروایی اسرائیل نشانده است: از آنجا که خدا اسرائیل را برای همیشه دوست دارد، او تو را پادشاه کرد تا داوری و دادگری بکُنی." سپس ملکه سبا 120 سکۀِ تلا (طلا)، و اندوختۀِ بُزرگی از ادویه جات و سنگ های گرانبها به سُلیمان داد: پس از آن دیگر کسی چنین فراوانی از ادویه جات بیاد ندارد که ملکه سبا به پادشاه سُلیمان داد.»
با آنکه بسیاری از داستان هایِ قرآن از افسانه هایِ یهود وام گرفته شُده اند، ولی با اینهمه نیاز نیست که ما همۀِ آنها را بگونۀِ کامل تکرار کُنیم. هر کدام از این داستان ها که در قرآن آمده اند،  نشان میدهند که محمد از داستانِ راستین پیامبران که در کتاب دینی و اصلی یهودیان، تورات، آمده است، ناآگاه بوده است. بدون شَک دلیل این ناآگاهی این بوده است که یهودیان در عربستان آدم های فرهیخته ای نبودند که گرایش به خواندن داشته باشند، بلکه برای آنها بهتر بود که بجای خواندنِ تورات، با افسانه های «تالمود (کتاب تفسیر تورات)» آشنا شوند. پیش از اینکه ما این نوشته را با آوردن موردهایِ مُهمتر ادامه بدهیم، باید به داستانِ دو فرشته به نام های «هاروت و ماروت» بپردازیم، که در بابل گُناه کردند. این افسانه از اینرو بسیار جالب است، که ما میتوانیم نُخست رَدِ آنرا در افسانه های یهودی پیدا کنیم، و سپس نشان دهیم که این افسانه از درهم آمیخته شُدنِ افسانه های گوناگون ساخته شده است. ما نُخست در اینجا این افسانه را همانگونه که در قرآن و روایت های اسلامی آمده است، بازگویی میکُنیم، و سپس به نمونۀِ یهودیِ این افسانه و دیگر افسانه ها اشاره خواهیم کرد، که افسانه قرآن از آن ها سرچشمه گرفته است.
4. هاروت و ماروت
در قرآن سوره بقره، آیۀِ 102 بدینسان نوشته شُده است:
«سُلیمان با ایمان بود، ولی دیوها با ایمان نبودند. و آنها به انسان ها افسونگری میآموختند، و از آنچه که برای آن دو فرشتۀِ «هاروت» و «ماروت» در بابل فرستاده شُده بود. و این دو فرشته به هیچکس افسونگری نمیآموختند، مگر آنکه این دو فرشته به کسانیکه میخواستند افسونگری یاد بگیرند، میگفتند: "براستی که ما در برابرِ خدا سرکشی کرده ایم، ولی شما بی ایمان نشوید."»
در کتاب «عرائس المجالس» یا «قصص انبیا» ما داستانی را که در پی میآید، یافتیم؛ این کتاب در توضیحِ این آیه به روایات تکیه کرده است. «مفسرین میگویند، هنگامیکه فرشتگان کردار بَد پسران آدم را دیدند که در زمان پیامبر «ادریس» به آسمان رفته بودند، فرشتگان آنها را از برای رفتارشان سرزنش کردند و آنها را رَد کردند و (به خُدا) گفتند: "اینها کسانی هستند که تو جانشینِ خودت روی زمین کردی و کسانیکه تو برگُزیدی، ولی با اینهمه آنها در مخالفت با قانون هایِ تو رفتار کردند." سپس خُدای تعالی گُفت: "اگر من شما را به زمین میفرستادم و آنچه را که به آنها آموختم به شما میآموختم، شما هم همانکاری را میکردید که آنها انجام دادند." فرشتگان پاسخ دادند: "ای خُدایِ بخَشنده! ای سرورِ ما، این ناشایستگی از ما بود که به گُناهِ مخالفت با تو آلوده شویم." خُدایِ تعالی گُفت: "از میانِ خودتان دوتا از بهترین فرشتگان را برگُزینید؛ من آنها را به زمین خواهم فرستاد." هماهنگ با آن، فرشتگان «هاروت» و «ماروت» را برگُزیدند، که در میان آنها بهترین و پارساخوترین بودند. «علی کلبی» میگوید: "خُدای تعالی گفت:' سه فرشته را از میانِ خودتان برگُزینید؛' بدینسان آنها «عَز» را برگُزیدند که «هاروت» است، «عَزیب» را برگزیدند که «ماروت» است و «عزرائیل». و در حقیقت، پس از اینکه آن دو فرشته مُرتکبِ گُناه شُدند، خدا نام آنها را دگرگون کرد، همانگونه که خدا نام «ابلیس» را به نام «عَزَزیل» دگرگون ساخت. سپس خُدای تعالی خواسته هایی را به آنها آموخت، همان خواسته هایی را که او به فرزندان آدم آموخته بود، و آنها را به زمین فِرِستاد؛ و خُدا به آنها فرمان داد که میان انسان ها داوریِ دادگرانه کُنند، و خُدا چَند همسری و کُشتن بیدادگرانه، بی ناموسی و نوشیدنِ می را برای آنها ممنوع کرد. در پیوند با «عزرائیل»، او از خُدا درخواستِ بخشش کرد؛ و از خُدا خواهش کرد تا او را به آسمان بازگرداند. از اینرو خُدا «عزرائیل» را بخشید و او را به آسمان بُرد. و «عزرائیل» برای چهل سال خدا را پرستش کرد؛ سپس او سرش را بالا آورد؛ و پس از آن «عزرائیل» به دلیل احساس شرمی که در پیشگاهِ خُدایِ تعالی داشت، از سراَفکندگی دست بر نداشت. در پیوند با آن دو فرشتۀِ دیگر، براستی که آنها همانگونه که بودند، ماندند. آنها عادت داشتند که در میانِ  روز در میانِ انسان ها داوری کُنند، و هنگامیکه شب فرا میرسید، آنها نام خُدایِ تعالی را تکرار میکردند و به آسمان میرفتند. «قتاده (یکی از پیروانِ نزدیکِ محمد)» میگوید که یک ماه نگذشته بود پیش از اینکه آنها گرفتارِ وسوسه شوند، و به این دلیل که یک روزی «زهره»، که یکی از زیباترین زنان بود، یک دادخواهی (طرح دعوی در دادگاه) برای آنها آورد. «علی» میگوید که او یکی از مردم پارس و ملکه در کشور خودش بود. هنگامیکه آن دو فرشته «زُهره» را دیدند، او قلبِ هردوی آنها را تسخیر کرد. از اینرو آنها درخواستِ نزدیکی (سکس) به او دادند. ولی «زُهره» پیشنهاد آن دو فرشته را رد کرد و رفت. در روز سپسین «زُهره» بازگشت، و آن دو فرشته درخواستِ خودشان را همانند روز پیش تکرار کردند. «زُهره» دوباره درخواست آنها را رد کرد، و گفت: "نه، مگر اینکه شما دو تَن آنچیزی را که من پرستش میکُنم، پرستش کُنید و به درگاهِ این بُت نماز بخوانید، و قتل مُرتَکب شوید و می بنوشید." آن دو فرشته گُفتند: "ما نمیتوانیم این درخواست هایِ تو را برآورده سازیم، زیرا خُدا ما را از انجام چنین کارهایی بازداشته است." هماهنگ با آن، «زُهره» راهش را دُنبال کرد و رفت. سپس در روز سوم «زُهره» بازگشت، و یک جامِ می به همراه داشت، و او خودش را خوشایند و آرزومند به آنها نشان داد. دوباره آن دو فرشته درخواستِ سکس به «زُهره» دادند. سپس «زُهره» درخواستِ آنها را رد کرد و همان چیزی را که روز پیش به آنها پیشنهاد داده بود، تکرار کرد. سپس آن دو فرشته گفتند: "پرستش هرچیزی سوای خدا، یک کار هراسناکی است، و کُشتن نیز یک کار ترسناکی است، ولی آسانترین کار از میانِ آن سه درخواست، نوشیدنِ می است." هماهنگ با این تصمیم آنها آن می را نوشیدند: سپس آن دو فرشته مَست شُده و سرگرمِ نزدیکی (سکس) با آن زن شُدند...در این هنگام یک مردی آنها را دید، و آن دو فرشته او را کُشتند. «کَلبی بن اناس» میگوید که آنها بُت را پرستش کردند. سپس خُدا «زُهره» را به یک ستاره واگرداند (تبدیل کرد). «علی» و «سعدی» و «کلبی» میگویند که «زُهره» به آن دو فرشته گفت: "شما نخواهید توانست با من نزدیکی کُنید مگر اینکه شما آن اسراری را بیاموزید که به کمکِ آن شما به آسمان میروید." سپس آن دو فرشته گفتند: "ما به کمکِ بُزُرگترین نام خُدا به آسمان میرویم." سپس «زُهره» گفت: "بنابراین، شما نخواهید توانست با من نزدیکی کُنید تا اینکه این نام را به من بیاموزید." سپس یکی از این دو فرشته به همنشینش گفت: "آن نام را به او بیاموز." و او پاسخ داد: "براستی که من از خدا میترسم." سپس فرشتۀِ دیگر گفت: "پس این بَخشندگیِ خُدا کجاست؟" سپس آن دو فرشته اسرارِ رفتن به آسمان را به «زُهره» آموختند. هماهنگ با آن، «زُهره» نام خُدا را به زبان آورد و به بالایِ آسمان رفت، و خُدای تعالی او را به یک ستاره واگرداند.»

«زُهره» نام یک سیارۀِ زیبا و همسایه زمین است که در زبانِ پارسی آنرا «ناهید» گویند و در لاتین «ونوس (Venus)». شمارِ نویسندگانی که به نوشته هایِ آنها برایِ بازگویی شکل هایِ گوناگونِ این داستان استناد شُده است، نشان میدهد که رویهمرفته این داستان همانگونه که از لبانِ محمد بازگویی شُده است و به کمک روایت ها از نسل به نسل رسیده است،  از سوی مسلمان ها پذیرفته شُده است. چندین نُکته در این داستان هست که حتی بدونِ وجودِ دلیل هایِ دیگر، یهودی بودنِ سرچشمۀِ این داستان را نشان میدهند. یکی از این نُکته ها این اندیشه است که میگوید هرکسی که نامِ ویژۀِ خُدا را بداند-- «آن نامی که قابلِ تلفظ نیست» همانگونه که یهودیان باور دارند--میتواند به کُمکِ آن نام کارهایِ بُزرگی را انجام دهد. برای نمونه، این گفته به خوبی آشنا است که برخی از نویسندگانِ یهودیِ دورانِ باستان معجزه هایِ آسمانی را با چنین ادعایی توضیح میدادند که با واگویی (تلفظ) نام «یهوه (YHWH)» انجام میگیرند. دوباره نیاز به تکرار است که نامِ فرشته «عزرائیل» یک نام عربی نیست، بلکه یک نام یهودی است.
ولی ما دلیلِ مُستقیم بیشتری داریم که یهودی بودنِ سرچشمۀِ این داستان را نشان میدهد. این گواهی در کتابِ «میدارش یالکوت (Midrash Yalkut)» بابِ 44، بدینگونه آمده است:--
«شاگردانِ «راب جوزف» از او پُرسیدند: "عزائیل چیست؟" او به آنها پاسُخ داد: "هنگامیکه آن نسلی که در دورانِ توفانِ نوح میزیست، به بُت پرستی روی آورد، خُدایِ یکتا، خشمگین شُد. بیدرنگ دو فرشته به نام های «شِمهازای» و «عزائیل» در پیشگاه خدا نمایان شُدند، و در باشندگی خُدا گفتند: 'ای خُدای جهان! هنگامیکه تو داشتی جهان را میآفریدی، آیا ما در باشندگی تو نگفتیم، این آدم چیست که تو به او میاندیشی (Ps. viii. 4)؟'"خُدا به آنها گفت: "در پیوند با جهان، سرنوشتِ آن چه خواهد شُد؟" فرشتگان به خُدا گفتند: "ای سرور جهان، ما بر آن فرمانروایی خواهیم کرد." او به آنها گُفت: "این روشن است و برای من آشکار شده است که اگر شما بر زمین حاکم بشوید، خواسته هایِ اهریمنی بر شما چیره خواهد شُد، و شما لجبازتر و خیره سر تر از فرزندانِ آدم رفتار خواهید کرد." آنها به او گُفتند: "به ما پروانه بده، تا ما با آفریده هایِ تو روی زمین همنشین شویم، و تو خواهی دید که چگونه ما نامِ تو را مقدس خواهیم کرد." او به آنها گفت: "بروید پایین و با آدم ها همنَشین شوید." بیدرنگ فرشته «شِم هازیل» یک دختر باکره ای را دید، که نامش «اِستر» بود. او چشم هایش را رویِ آن دُختر متمرکز کرد: سپس او به آن دختر گفت: "با من مهربان باش." آن دختر پاسخ داد: "من به تو گوش نخواهم داد تا اینکه تو آن نامِ ویژۀِ خدا را به من بیاموزی که تو به کمکِ آن و در آن زمان که آنرا تکرار میکنی، به آسمان میروی." «شِم هازیل» آن نام را به آن دختر آموخت. سپس او آنرا تکرار کرد: سپس او بدونِ فروتنی به آسمان بالا رفت. خُدای یکتا گفت:"از آنجا که او خودش را از خطِ قرمز ما دور نگهداشته است،  او را در میان آن هفت ستاره جای بده، بدینگونه تو در پیوند با او برای همیشه پاک خواهی ماند." و او در میانِ هفت دخترِ اطلس (Pleiades) جای گرفت. فرشتگان بیدرنگ خودشان را از راه پیوند برپا ساختن با دُختران آدمیزاد خوار کردند، دُخترانی که زیبا بودند، و فرشتگان نمیتوانستند خواسته هایشان را برآورده سازند. آنها زن گرفتند، دارای پسرانی به نام «هیوا» و «هیا» شُدند. و «عزائیل» اُستادِ زیورهای گوناگون و شُماری از گوهرهای زنانه بود، که اندیشۀِ مردان را مُتمایل به گذر کردن از چهارچوب هایِ اخلاقی میکرد.»
در پیوند با واپسین جمله ای که بیان شُد، ما دوباره به آن خواهیم پرداخت [47]. ولی پیش از آن باید به این گفته توجه کَرد که «عزائیل» که در کتابِ «میدارش» آمده است، همان «عزرائیل» در افسانِۀِ مُحمد است.
این ناممکن است که آدم این افسانۀِ مسلمانان را با افسانۀِ یهودیان بِسَنجَد، بدون اینکه دریابد که افسانه مسلمان ها از افسانه یهودی ها سرچشمه گرفته است، نه اینکه آنها واژه به واژه همانند هستند، بلکه از این نگاه که بازگوییِ دهان به دهانِ یک افسانه الگویی برای افسانه دیگر شُده است. به هر روی، در افسانۀِ مُسلمانان چند نکته مُهم هست که باید به آنها توجه شود، پیش از اینکه ما بخواهیم به این پُرسش پاسخ بدهیم که «یهودیان خودشان این افسانه را از کُجا یاد گرفته اند؟»
یکی از این نُکته هایِ مُهم سَرچَشمِۀِ نام هایِ «هاروت» و «ماروت» است. گُفته میشود که این دو فرشته در آغاز نام هایِ دیگری داشته اند؛ آنها را «عز» و «عزابی» مینامیدند، و این نام ها به کُمکِ ریشه هایی ساخته شُده اند که در زبان عبری و عربی مُشترک هستند. به هر روی، در کتاب «میدارش یالکوت» آن فرشتگانی که گُناه میکُنند «شِمهازای» و «عزائیل» نامیده میشوند، درحالیکه افسانۀِ عربی از فرشته ای به نام «عزرائیل» یاد میکند، به هر روی او به همراه «هاروت» و ماروت» در جایگاهِ سومین هموند (عضو) از یک تیم سه نفره از فرشتگان، از آسمان پایین میاید، و پس از آن بدون اینکه گُناهی را مُرتکب شود، به آسمان باز میگردد. اکنون مُسلمانان «عزرائیل» را فرشتۀِ مَرگ مینامند؛ یهودیان این نقش را به «سامائل» داده اند. افسانۀِ عربی میگوید که نام «هاروت» و «ماروت» را پس از اینکه آنها مُرتکب گُناه شُدند، به آنها دادند. اهمیت این دو فرشته زمانی روشن میشود که ما درمییابیم که نامِ این دو فرشته در دورانِ باستان نام دو خُدایگان (ایزدان) در اَرمَنِستان بوده است، که تا پیش از گرویدن اَرمَنی ها به دین ترسایی (مسیحی) در سده سوم و چهارم میلادی، از سوی آنها پَرَستِش میشُدند. در اَرمَنِستان باستان این ایزدان را «هُرُت» و «مُرُت» مینامیدند، و یک نویسندۀِ نوینِ ارمنی از نقشِ این ایزدان در افسانه هایِ باستانِ کشورش چنین یاد میکُند:-
«درمیانِ یاورانِ الهه «سپَندَرامیت» بدونِ شَک «هُرُت» و «مُرُت بودند»، نیمه خُدایانِ کوه آرارات، و «آمنابغ»، و شاید خُدایگانِ دیگر که هنوز برای ما ناشناخته مانده اند. آنها پُشتیبانان ویژۀِ بارآوری و سودآوریِ زمین بودند [48].
«سپَندَرامیتِ» اَرمَنی همان «سپِنته آرمیتی» اوستایی است، بُزرگترین فرشتۀِ مادینه، کسیکه سرپرستِ ادارۀِ زمین و نگهبان زنان پاکدامن است. «هُرُت» و «مُرُت» در اوستا به نام هایِ «هیوروتات (رسایی)» و «امرتات (جاودانگی)» نمایان میشوند. از آنها به نام پنجمین و ششمین «امشاسپندان (ویژگی های اهورامزدا)» یاد میکُنند، کسانیکه یاورِ بُزرگ و مشاور اهورا مزدا ( اورمزد) هستند، آفرینندۀِ همۀِ چیزهای خوب. در اوستا  «هیوروتات» و «امرتات» همانندِ «هُرُت» و «مُرُت» در میتولوژیِ (افسانه های حماسی) ارمنی هَمراهانِ جُدایی ناپذیر هستند؛ «مُرُت» سرپرستِ اداره همۀِ گیاهان است.  نام این دو ویژگیِ اورمزد یا دو فرشتۀِ نیکو سرشت سپس تر در ایران به «خُرداد» و «مُرداد» واگردانده شُده، و بدینسان برای ماه سوم و پنجم سال ایرانی برگزیده شُد. این نام ها واژه هایِ نابِ آریایی هَستند و به شکل مناسب هم در زبانِ سانسکریت نمایان شده اند (سَروَتا و ارمیتا-- سَروَتا در کتاب «ریگ ودا» بگونه سَروَتاری آمده است)، با آنکه آنها به موجودات افسانه ای تبدیل نشده اند. افسانه های آریایی این نیمه خدایان یا ایزدبانوها را نمایندۀِ بارآوری زمین نشان میدادند، و به آنها به نام «سپنته آرمیتی (سپندارمذ)»، به معنیِ نگهبانِ سرسبزی و بارآوری و زایش، شخصیتِ انسانی بخشیده بودند. آنها موجودهای مقدسی بودند، و فرودآمدن آنها بر زمین هماهنگ با فرمان «اورمزد» بوده است، که در افسانۀِ مسلمانان «الله» بجای «اورمزد» نشسته است. ولی تفاوت در میانِ این دو افسانه در اینجاست، که در افسانۀِ آریایی ماموریتِ فرشتگان و انجام آن با هیچ گُناهی گره نَخورده است. پس از وام گرفتنِ این نام ها از افسانه هایِ اَرمنی و پارسی، مُحَمد (یا کسی که برای او حکایت میکرد) این نام ها را با نامِ دو فرشتۀِ گُناهکار در افسانه هایِ یهودی درهم آمیخت. همانگونه که ما در زمان مناسب خواهیم دید [49]، مُحَمَد داده هایِ (اطلاعات) فراوانی را از این افسانه های پارسی و یهودی وام گرفت؛ شباهت هایِ بَسَنده (کافی) میانِ این دو افسانه که خودسالار (مستقل) از هم پدید آمده اند، سبب شُد تا مُحَمَد آنها را همانندِ یک افسانه نگاه کُند. نتیجۀِ چنین درهم آمیختگی، این پدیدۀِ شگفت انگیز شده است که دو فرشتۀِ آریایی نقش اصلی را در یک نمایشنامه ای بازی کُنند که از کتاب یهودی «تالمود» وام گرفته شُده است.
این دُختری که در افسانۀِ یهودیِ «اِستَر» نامیده شُده است، همان ایزدبانو «ایشتار» در فرهنگِ بابل باستان است، که در فلسطین و سوریه به نام «اَشتُرِت» پرستش میشُد. او ایزدبانویِ عشق و دلبستگی هایِ غیر اخلاقی بود؛ یونانی ها و رومیان «اِستَر» را با «اَفرودیت (Aphrodite)» و «ونوس (Venus)» (ایزدبانوهایِ زیبایی و عشق) یکی میدانستند. از آنجا که «اِستَر» را با کُرۀِ ناهید (Venus) یکی میدانستند، که در زبان عربی به آن «زُهره» میگویند، به آسانی میتوان پی بُرد که تفاوتِ میانِ نام هایِ یهودی و عربی در این افسانه ها اهمیتی ندارد، زیرا در حقیقت این شخصیتِ افسانه ای در این دو افسانه یکی است.
روشن است که یک بخشِ مُهم از داستانِ «ایشتار» در افسانه هایِ بابلی و آشوری نمایان شده است. یکی از داستان هایِ عشقی او باید در اینجا ترجمه شود؛ با این ترجمه تا اندازه ای سرچشمۀِ داستانِ گُناهکار شدن فرشته روشن میشود، و نشان میدهد که چرا گفته میشود که «زُهره» یا «ایشتار» توانایی بالا رفتن به آسمان را داشت، و به آسمان بالا رفت.
در افسانۀِ بابلی به ما گُفته اند که «ایشتار» عاشقِ یک قهرمانی به نام «گیلگمش» شُد، کسیکه عشق «ایشتار» را رد میکند:
«گیلگمِش تاجش را بَر سَر گذاشت. و ایزدبانو «ایشتار» برایِ اینکه توجۀِ گیلگَمِش را به خودش جلب کُند، به «گیلگَمِش» گفت: "مرا ببوس، «گیلگَمِش»! و دامادِ من بشو. یک پسری را به من هدیه کُن. و شوهر من بشو، و من زن تو میشوم! سپس تو یک ارابه ای را بران که چرخ هایش از سنگ های گرانبها و تلا (طلا) ساخته شده است و محور آن از الماس. و تو هر روز یوخ را به گردن استر (قاطر) بیانداز. و با بویِ خوشِ چوبِ سدر به خانه ما اندر شو [50]."» ولی «گیلگَمِش» خودداری کرد «ایشتار» را به نام همسر بپذیرد و او را سرزنش کرد که همسران زیادی داشته است، که سرنوشت بدی داشته اند، سپس، این داستان این گونه ادامه مییابد تا به ما بگویید:
«ایزدبانو «ایشتار» خشمگین شُد، و به آسمان بالا رفت، و ایزدبانو «ایشتار» در پیشِ چهرۀِ خُدا «آنو» آمد.» «آنو» در کُهن ترین افسانه های بابلی آسمان و خُدای آسمان بود، و «ایشتار» دُختر «آنو» بود. در اینجا ما میبینیم که به بالا رفتنِ «ایشتار» به آسمان اشاره میشود، دُرُست همانند افسانۀِ مُسلمانان. در افسانۀِ مُسلمانان «ایشتار» فرشتگان را در انجام گُناه وسوسه میکُند، دُرُست همانندِ افسانۀِ بابلی که او «گیلگمش» را وسوسه کرد.
در ادبیاتِ سانسکریت همچنین ما گواهِ بسیاری از حکایت هایِ موازی و قابلِ توجه در پیوند با داستانی هَستیم که قرآن و روایت هایِ اسلامی بازگویی کرده اند. برای نمونه حکایتِ «سوندا» و «آپاسوندا» [51] در کتابِ افسانه هایِ پهلوانیِ «مَهابهَراتا». گفته میشود که روزی روزگاری دو برادر به نام هایِ «سوندا» و «آپاسوندا» به گوشه نشینی (ریاضت) روی آوردند؛ آنها برایِ خودشان شایستگیِ فراوان بدست آوردند-- به اندازه ای که در پایان فرمانروایِ زمین و آسمان شُدند. سپس خُدا «برَهما» ترسید شاید او سروری و حاکمیتش را از این راه از دست بدهد. برای پیشگیری از این بدآمد، «برَهما» تصمیم گرفت آن دو هماوَردش (حریفش) را نابود سازد. آن روشی که «برَهما» برگُزید، وسوسه کردنِ آن دو برادر از راه فرستادنِ یکی از دوشیزگانِ بهشت بود؛ مُسلمانان دُختر باکرۀِ بهشتی را «حوری» مینامند و هندوهایِ باستان «آپساراساس». از اینرو «برَهما» زیباترین دوشیزۀِ بهشتی را به نام «تیلُتاما» را آفرید، و به نام ارمَغان او را برایِ آن دو برادر فرستاد. با دیدنِ آن دوشیزه، «سوندا» دست راست او را کشید، و «آپاسوندا» دست چپ او را، و هرکدام از آنها آرزو داشت که «تیلُتاما» را  همسر خودش کُند. رَشک میان آنها سببِ نفرت شُد و دُشمنی در قلب آن دو برادر پدید آمد، و نتیجه این بود که آنها همدیگر را کُشتند. «تیلُتاما» سپس به سویِ «برَهما» بازگشت؛ «برَهما» که خشنود از «تیلُتاما» بود، چونکه این امکان را برایش فراهم آورده بود تا خودش را از دست هر دو هَماوردش (حریفش) نجات دهد، به «تیلُتاما» برکت داد و به او گفت: "در همۀِ جهان خورشید باید بر تو بتابد و به دور تو بچرخد، و به دلیلِ درَخشندگی زیورهایِ تو و زیباییِ برتری جویانۀِ تو، هیچکس نباید بتواند مستقیم به تو خیره شود." 
در این افسانه سُخن از بالارفتنِ یک دوشیزه به آسمان است، با آنکه این داستانِ هندو هماهنگ با داستانِ بابُلی است ولی متفاوت با داستانِ مسلمانان است. داستان هندو این دوشیزه را بدینگونه نشان میدهد که با مدارج بالایِ آسمان پیوندهایی دارد، برای اینکه «آپساراساس (دختران باکرۀِ بهشتی)» در آسمان سکونت گُزیده اند، با آنکه آنها بیشتر از زمین دیدن میکُنند، و «ایشتار» یک ایزدبانو بود. آن دو برادر در داستانِ هندو نُخست رویِ زمین بودند، با آنکه آنها سرانجام فرمانروایی بر آسمان را بدست آوردند. در این داستان در نگاهِ نُخست آنها متفاوت از آن فرشتگانی هستند که هماهنگ با افسانه یهودی و مسلمانان از آسمان به پایین آمدند. ولی حتی در این مورد نیز تفاوت کم است، زیرا افسانۀِ هندو این دو برادر را بدینگونه نشان میدهد که از خدایگانی به نام «دیتی» سرچشمه میگیرند، کسیکه همچنین مادر «ماروتس» یا خدای توفان بود. در نتیجه همانندی میانِ این داستان های گوناگون بسیار قابل توجه است.
ما میتوانیم بِانگاریم (فرض کُنیم) که همۀِ شکل هایِ جوراجور این داستان که در میانِ مردمان گوناگون در چرخش است، دارای یک سرچَشمه بوده اند. یهودیان، بدون شک، این داستان را، دستکم تا اندازه ای، به ویژه نام «ایشتار» یا «استر»، از بابلیان وام گرفته اند. و بابلیان این داستان را از اَکدیان باستان آموختند. کتاب «تالمود» که تفسیری از تورات است، این افسانه را ( بدون توجه به ریشه و فرهنگ بُت پرستی که این افسانه از آنجا سرچشمه گرفته است) پذیرفت؛ و با تکیه به اعتباری که مُحمد برای کتاب های یهودی میشناخت، این داستان از کتاب های یهودی به قرآن و روایت های اسلامی راه یافت.
اگر ما در ادامه بپُرسیم که چگونه یهودیان این افسانه را پذیرفتند، پاسُخ این است که از راهِ یک اشتباه در معنی یک واژۀِ عبری در کتابِ سفر پیدایش (Genesis) این افسانه ساخته شُد. چنین اَنگاشته شُد (تصور شُد) که واژۀِ «Nephilim» که در کتابِ سفرِ پیدایش بخش ششم. 4-1، آمده است، از ریشۀِ «naphal » گرفته شُده است، که به معنی «افتادن» است. از اینرو «جاناتان بن اوزیل» این واژه را در کتاب «تارگوم (افسانه های تورات به زبان آرامی)» که خودش نوشت، «فرشتگانِ فرودآمده» ترجمه کرد؛ و بدون شک در جُستجو برای شناسایی ریشۀِ این واژه که در چرخش بود، او  چنین معنی را پذیرفته است. و برای توضیح دادن ریشۀِ این واژه، او این افسانه را تا اندازه ای بافت، و تا اندازه ای هم (همانگونه که دیده ایم) یهودیان ناآگاه آنرا از افسانه های پهلوانی بابلی وام گرفتند؛ دقیقا به همان شیوه که پیش از این به آن اشاره کردیم: یک معنی ریشه شناسی (etymology) اشتباه از واژۀِ «اور (Ur)» سبب اختراع افسانۀِ نجات ابراهیم از آتش کلدانیان شُد. از اینرو «جاناتان» در تفسیرش در کتابِ سفرِ پیدایش بخش ششم. 4، دربارۀِ واژۀِ « Nephilim » میگوید: "شمهازای» و «اوزیل» از آسمان فرود آمدند و در آن روزها رویِ زمین بودند." و آن افسانه از کتاب «میدارش یالکوت» که پیش از این به آن اشاره کردیم، ریشه در این اشتباهِ بُزرگ دارد.
حتی اگر ما سَرچَشمۀِ واژۀِ «Nephilim» را بپذیریم که گمان کرده ایم از کارواژۀِ (فعل) «افتادن» گرفته شُده است، بازهم نیازی نیست که ما سرچشمۀِ این نام را بدینسان توضیح دهیم. کتاب «تارگومِ اُنکِلُس (The Targum of Onkelos)» در فهمیدن واژۀِ «Nephilim» خردمندانه تر رفتار میکُند، برای اینکه «Nephilim» مردانی بودند که عادت داشتند با خشونت به جان آدم های بیدفاع بیافتند و به آنها ستم کُنند. از اینرو این «تارگوم» واژۀِ «Nephilim» «مردان خشونت گر» و یا «ستمگر» معنی میکند [52]. برخی دیگر بتازگی از پیوند دادنِ سرچشمۀِ واژۀِ «Nephilim» به کارواژۀِ (فعل) «افتادن» سَر باززده و خودداری کرده اند، و برتری را در این دانسته اند که این واژه را با واژۀِ عربی «نَبِیل» پیوند بدهند که به معنی «آزاده، نجیب، باشکوه و شریف» است و همچنین این واژه را هم به «مهارت در کمانگیری» گره زده اند. با اینهمه، همانندِ بسیاری از نام هایِ مناسب در نُخستین بخش هایِ کتاب «سفر پیدایش»، این امکان هست که این واژه دارایِ ریشه سومری باشد، و هیچ پیوندی با ریشۀِ زبان هایِ سامی نداشته باشد.
همانگونه که بیشتر یهودیانِ ناآگاه دلباختۀِ رویدادهایِ شگفت انگیز هستند، داستانِ گُناه ورزیِ فرشتگانی که بر زمین فرودآمده بودند، حتی گُسترده تر، عجیب تر و شگفت آورتر شُد. نُخُست دربارۀِ دو فرشته گُفتگو میشُد که از آسمان فرودآمده اند، و این یک شکل مبالغه آمیز از حکایت بابلی است که در آن «ایشتار» تنها «گیلگمش» را به وسو وسه میاندازد. ولی سپس تر شمارِ آنها در حکایت هایی که در میانِ یهودیان میچرخید، بیشتر شُد، تا اینکه سرانجام در کتابِ «خنوخ» که دارای افسانه های ساختگی است، شمار فرشتگانی که از آسمان فرود آمده اند به 200 تا رسید، و هدفِ همۀِ آنها نیز از فرودآمدنشان از آسمان به زمین گُناه کردن با زنان بود. این بخش از کتاب که در پی میآید مهم است، زیرا این افسانه را کاملتر از آن حکایت ها بازگویی میکُند که ما پیشتر به آنها اشاره کرده ایم. این حکایت همچنین یک گزارشی را میدهد که در هماهنگی با بازگویی در پایانِ افسانۀِ یهودی در کتاب «میدارش یالکوت» و همچنین با افسانۀِ آمده در قرآن است که بزودی ما آنرا بررسی خواهیم کرد. «چنین پیش آمد، که هرگاه که فرزندانِ آدم ها بچه دار میشُدند، در آن روزها دُخترانِ زیباروی و قشنگ زاییده میشُدند. و فرشتگان، پسران آسمان، آن دُختران زیباچهره را دیدند و شوق داشتن آنها را بدست آوردند، و به همدیگر گُفتند: "بگُذارید برای خودمان از میانِ انسان ها همسر برگُزینیم، و برایِ خودمان بچه بزاییم." و «سِمیازاس»، که سرکردۀِ فرشتگان بود، به آنها گُفت: "من میترسم که شما از انجام این کار خودداری کُنید، و من تنها برایِ انجام این گُناه بُزرگ محکوم بشوم." سپس آنها به او پاسُخ دادند: "بگُذارید ما همه یک سوگندی بخوریم، و بگُذارید ما همدیگر را به یک نفرینی گره بزنیم که از رسیدن به این هدف کوتاهی نَکُنیم تا اینکه ما آنرا انجام دهیم و به پایان برسانیم." سپس همۀِ آنها با همدیگر سوگند خوردند، و بدینسان خودشان را به یک نفرینی گره زدند. «پس از بیان نام رهبرانِ فرشتگانی که سرکشی کرده بودند، این داستان بدینگونه ادامه میبابد.» و آنها برایِ خودشان همسرانی را برداشتند: هرکدام از آنها همسرانی برای خودش برگُزید،...و به همسرانشان استفاده از سم ها و جادوگری و استفاده از گیاهان و ریشه های آنها را آموزش دادند....«عزائیل» به انسان ها ساختنِ شمشیر، جنگ ابزار، سپر و جوشن آموخت. و او به انسان ها فلزها را شناساند و کارکردن با آنها و ساختنِ دستبند،  پیرایه، رنگ ها و رنگامیزی، سرمه و همۀِ سنگ هایِ گرانبها را آموزید [53].» این گُزارش دربارۀِ سرچَشمۀِ پیرایه و زیور زنانه همان گزارشی است که ما در کتاب «میدارش» (برگ 98) پیدا کرده ایم. این گزارش این امکان را به ما میدهد تا معنی و سرچشمۀِ این آیۀِ قرآن را درک کنیم که در پیوند با «هاروت» و «ماروت» آمده است؛ در آنجا محمد میگوید که انسان ها از این دو فرشته آموختند که مرد را از زنش جدا سازند.» او میافزاید: "و آنها عادت نداشتند به کسی آسیب بزنند، بجز با پروانۀِ (اجازه) خدا، و فرشتگان به انسان ها آموزش دادند که آنچه که به آنها آسیب میزند، سودی برای آنها ندارد.»
هیچ نیازی به آوردنِ دلیل هایِ دیگر نیست که نشان دهند داستان «هاروت» و «ماروت» از بُنمایه های (منابع) یهودی وام گرفته شُده است، دستکم همگی جزییات مهم آن، با آنکه ما ردپایِ نام این فرشتگان و تأثیر نوشته های اَرمَنی و شاید ایرانی را نیز میبینیم.
ما همچنین دیدیم که یهودیان شکل داستانشان را از یک افسانۀِ بابلی بدست آوردند؛ و دلیل پذیرش این افسانه از سوی یهودیان با چنین ابعاد بسیار بُزرگ اشتباه در معنی یک واژۀِ عبری در کتابِ «سفرپیدایش (Genesis)» بوده است. شاید مُحَمَد اینگونه استدلال میکرد که ترسایان کتاب سفرپیدایش بخش ششم، 4-1، را به همان اندازه میفهمند که یهودیان آنرا درک میکنند؛ با شایمندی (احتمال) این دیدگاه دُرست است. ولی جدا از ضمانتی که برای دُرُستی این دیدگاه میشود داد، روشن است که مُحَمَد داستان خودش را از چه بُنمایۀِ (منبع) اشتباهی وام گرفته است، و این بُنمایه بدینسان که قرآن و روایت های اسلامی آنرا بازگویی میکُنند، به هیچ وجه نمیتواند دُرُست باشد.  


5. نمونه های دیگر
ما نمیتوانیم همۀِ موردهایِ دیگر را با همان جزییاتِ کامل زیر ذره بین بگیریم که قرآن از افسانه هایِ یهودی وام گرفته است. یک بررسیِ از بازگویی قرآن دربارۀِ «یوسف»، «داوود» و «طالوت»، برای نمونه، نشان خواهد داد که این گُزارش ها تا چه اندازه نسبت به آنچه که تورات دربارۀِ این افراد به ما میگوید، تفاوت دارند. در بیشتر موردها، اگر که نه در هر موردی، دلیل این تفاوتِ قرآن نسبت به گزارشِ تورات از این واقعیت ریشه میگیرد که مُحَمَد بجایِ اینکه سرگُذشت راستینِ این پیامبران را که در نوشته هایِ مقدس آمده است، بخواند، او آن افسانه هایِ یهودی را جدی گرفته بود که در دوران زندگیش در عربستان در چرخش بودند. گاه به گاه مُحَمد این افسانه ها را دُرُست نمیفهمید، و یا به کُمُکِ تخیلاتِ خودش و یا یاری گرفتن از بُنمایه هایِ (منبع های) دیگر به آنها میافزود. ولی افسانه هایی که هم اکنون کمابیش به شکل کامل بازگویی شُده اند، نمونه هایی از موردهای مشابه هَستند.
ما اکنون این پژوهش را با آوردن نمونه های دیگر ادامه میدهیم که وامدار بودن قرآن به افسانه هایِ یهودیان را آشکار میکُنند.
در سورۀِ هَفتُم قرآن، سورۀِ اعراف، آیۀِ 171 ما میخوانیم: "و هنگامیکه ما کوه را رویِ سَر آنها بالا بُردیم، بنگر میآمد که یک سایبانی باشد؛ و آنها پنداشتند که آن کوه میخواهد رویِ سر آنها بیافتد؛ ما به آنها گفتیم: 'با بُردباری و شکیبایی آنچه را که برایِ شما فرستادیم، بپذیرید و آنچه را که در  آن هست بیاد بیاورید. شاید شما پرهیزکار شوید.'" جلالیان و دیگر تفسیرگرانِ مسلمان این آیه را بدینگونه روشن سازی میکنند که خدا کوه سینا را از پایه بُلند کرد و در بیابان رویِ سر فرزندان اسرائیل نگه داشت، درحالیکه خدا یهودیان را تهدید میکرد که آن کوه بر سر یهودیان ویران خواهد کرد، اگر آنها قانونِ موسی را نپذیرند که فرمان خُدا را در بَر دارد. یهودیان پیش از این به دلیلِ سرسختی شان از پذیرش و پیروی از این قانون خودداری کرده بودند. ولی با شنیدن این تهدیدِ آسمانی، یهودیان آن قانون را پذیرفتند. سپس خُدا دُنبالۀِ سخنش را که در این آیه آمده است، و ما در بالا به آن اشاره کرده ایم، بیان کرد. همین افسانه در سورۀِ دومِ قرآن، سورۀِ بقره، آیه هایِ 63 و 93 تکرار شده است.
سرچَشمۀِ این افسانه به یکی از کتاب هایِ تفسیر تورات به نام «'Avodah Zarah  (cap. ii. § 2)» میرسد؛ این کتاب به ما میگوید که خدا به اسرائیلی ها میگوید: «من شما را با کوه همانند یک سرپوش پوشاندم.» و همچنین در کتابِ توراتِ بابلی، « Sabbath (fol. 88, 1)» ما میخوانیم: «این جمله ها به ما میآموزند که خدا کوه را بالایِ سَرِ آنها به یک دیگی تبدیل کرد، و به آنها گفت:"اگر شما قانونِ موسی را بپذیرید، خوب، همه چیز دُرُست است، ولی اگر نه، این دیگ گور شما خواهد شُد."»
شاید نیازی به گفتن نباشد که چنین افسانه ای در «اسفار پنچگانه (کتاب های پنجگانۀِ موسی)» پیدا نمیشود. سرچَشمۀِ این افسانه یک اشتباهی است که یکی از مفسرین یهودی مُرتکب شده است، کسیکه واژگانِ تورات را اشتباه برداشت کرده است. در دومین کتابِ موسی، برشیت (خروج)، از اسفارِ پنجگانه، بخش «31.19» آمده است هنگامیکه موسی داشت با دو لوحهِ سنگی از کوه پایین میآمد، او دید که اسرائیلی ها درحال پرستش یک گاو تلایی (طلایی) هستند که بدست خودشان ساخته بودند. این نماگاهِ (منظره) شرمآور سبب خشم موسی شُد؛ او آن دو تابلوۀِ سنگی را از دستش به پایین پرتاب کرد و آنها را در پای کوه شکاند.» بخش 19.17 از همین کتاب به ما میگوید که هنگامیکه خدا درحالِ دادنِ آن تابلوهایِ سنگی به موسی بود، اسرائیلی ها «در پایین کوه ایستاده بودند.» در هر مورد این جمله به معنی «دَر پایِ کوه» است. ولی یهودی هایی که دلبستگی به معجزه دارند و آنها که زودباور هستند در زمان هایِ دیرتر برتری را در این دیدند که این جمله را اشتباه بفهمند و ترجمه کُنند، و بدینسان افسانۀِ بالا رفتن کوه نوآوری شُد (اختراع شد) تا معنی جملۀِ «زیر کوه» را روشن کند. افسانۀِ نگهداشتن کوه بالای سر انسان ها، بگونۀِ شگفت انگیزی همانندِ یک افسانۀِ هندو است، که در کتاب «سانسکریت ساستراس (Sanskrit Shastras)» بازگویی شُده است. این کتاب میگوید که «کریشنا»، در آرزویِ دفاع از مردم «گُکولا»، دفاع از شهری که در آن زاده شُده بود در برابر باران های توفانی، یک کوهی به نام «گُواردهانا» را که بُزُرگترین کوه نامیده میشود، از پایه هایِ سنگیش جُدا کرد و برای هفت روز و هفت شب آنرا آویزان از نوک انگُشتانش همانند یک چتر رویِ سر مردم «گُکولا» نگه داشت! ما نمیتوانیم گمانه زنی کُنیم که یهودیان این افسانه را از هندوها وام گرفته اند، ولی روشن است که مُحَمد این افسانه ای را که در قرآن بازگویی کرده است، از بُنمایه های یهودی وام گرفته است، درحالیکه یک اشتباه در ترجمه یا برداشتِ تحت الفظی از واژۀِ «زیر کوه»، یهودیان را به پذیرفتن یک افسانه یا اختراع کردن آن هدایت کرده است [55].
به هر روی، این تنها داستانِ شگفت انگیزی نیست که قرآن در پیوند با اقامتِ گُذَرایِ یهودیان در بیابان بازگویی کرده است. داستانِ آن گوساله ای که به ما گفته اند یهودیان در زمانِ غیبتِ موسی ساختند و پرستش کردند، کمتر شگفت انگیز نیست. در سورۀِ بیستم قرآن، طه [56]، آمده است: هنگامیکه موسی بازگشت و یهودیان را برای انجام چنین کاری سرزنش کرد، آنها گفتند: "از ما خواسته شد تا جواهرها و پیرایه های مردم را گردآوری کرده و آنها را در آتش بیافکنیم: و آن سامری بدینسان آنها را در آتش افکند. سپس او از آن جواهرهایِ ذوب شده در آتش یک گوساله ساخت که میتوانست از خودش صدای گاو درآورد." تفسیر جلالیان میگوید که آن گوساله از گوشت و خون ساخته شُده بود، و توانایی داشت که صدایِ گاو از خودش در بیاورد برای اینکه آن سامری توانست مُشتی خاک که از جای پای سُم اسب جبرئیل برجای مانده بود، گردآوری کرده و آنرا در دهانِ تندیس آن گوساله بکند؛ این گزارش هماهنگ است با آیه 96 از همان سوره.
این افسانه نیز از نوشته های یهودی سرچشمه میگیرد، و دلیل آن نیز ترجمۀِ بخشی از کتاب تفسیر تورات از «رابی اِلایژر (Pirqey Rabbi Eli'ezer § 45)» است که در پی میاید: "و این گوساله با درآوردن صدای گاو بیرون آمد، و اسرائیلی ها آنرا دیدند. «رابی یهوداه» میگوید که «سامائل (فرشتۀِ مرگ)» در درون تندیس این گوساله پنهان شُده بود، و صدای گاو از خودش در میآورد تا بتواند اسرائیلی ها را فریب دهد." این اندیشه که آن گوساله میتوانست صدای گاو از خودش دربیاورد، میبایست به این گمان تکیه کرده باشد، که با وجود اینکه این گوساله از تلا (طلا) ساخته شُده بود (شموت، 4.32)، ولی زنده بود، برای اینکه این گوساله توانسته بود از دل آتش بیرون بیایید (v. 24). در اینجا، ما نیز دوباره گواه هستیم که ترجمۀِ واژه به واژۀِ یک گُزارۀِ سمبلیک و نمادین، سببِ ساخته شدنِ یک افسانه برایِ روشن سازی آن میشود. تفسیر کُنندۀِ مسلمان هنگام توضیح گُزارۀِ «یک گوساله در بدنش»، جمله ای که در قرآن آمده است، این معنی را میرساند که آن گوساله دارای «گوشت و خون» بوده است؛ او تنها یک گام فراتر میرود، تا بتواند توضیح بدهد که چه پیش آمد که آن جانور توانست صدای گاو از خودش در آورد. بنگرمیآید که مُحَمَد بیشتر افسانه های یهودی را به دُرُستی میفهمید، ولی در این افسانه واژۀِ «سامائل» او را سردرگُم کرده بود. مُحمد بدون کمترین آگاهی از اینکه واژۀِ «سامائل» نام فرشتۀِ مرگ درمیان یهودیان است، و یا شاید تلفظ اشتباه این واژه سبب رفتن او به بیراهه شده باشد، او این واژه را با واژۀِ «سامری» اشتباه گرفت. ( سامری ها نام یکی از شاخه های کیش های یهودی است که 500 تا 1000 سال پس از این رویداد در شمال اسرائیل پادشاهی سامری را بُنیانگزاری کردند). بدونِ شک مُحَمَد این اشتباه را به این دلیل کرد، زیرا  او میدانست که یهودیان دُشمن سامری ها هستند، و او پنداشت که یهودیان ساخته شُدنِ آن گوساله را به یکی از این سامری ها نسبت داده اند. بدون شک برخی یاده های (خاطره های) ناروشن این باورِ مُحَمَد را تایید میکردند، برای نمونه یک پادشاه یهودی به نام «جِرُبُم (Jeroboam)» (نُخستین پادشاه یهودی که به نمایندگی از 10 قبیله یهودی که در شمال بر علیه پادشاهی یکپارچه در جنوب شوریده بودند، بر تخت پادشاهی در شمال نشست) که سپس تر پادشاهی او در شمال را «سامریا» نامیدند، «اسرائیلی ها را به گُناه کردن واداشت» بدینگونه که آنها را به پرستش گوساله هایی فراخواند که او ساخته بود و در پرستشگاه های «دان» و «بِتِل» جای داده بود (1 Kings xii. 28, 29). ولی از آنجا که تا سدها (صدها) سال پس از مرگ موسی شهر «سامریا» هنوز ساخته نشده بود، یا چنین نامیده نمیشد، در اینجا درهم برهم شُدن یک رویداد تاریخی با زمان پیش آمدنش جلب توجه میکند، و چنین اشتباهی در هر کتابِ دیگر سوای قرآن قابل توجه مینمود، که در آن اینگونه چیزهای بسیار شگفت انگیز پیوسته پیش میآیند.
در اینجا، و همچنین در بسیاری از نمونه هایِ دیگر، ناآگاهیِ مُحمد از تورات و بجایِ آن، آشنایی او با افسانه هایِ یهودی قابل توجه است. نیاز به یادآوری نیست که در تورات سازندۀِ آن گوسالۀِ تلایی (طلایی) هارون (برادر موسی) است، و در آنجا هیچ گُزارشی دربارۀِ «سامائل» یا «سامری» وجود ندارد.
دوباره اینکه، در سورۀِ دوم قرآن، بقره، آیه های 55 و 56 ما میخوانیم که اسرائیلی ها گفتند: «ای موسی، ما هیچگاه به تو ایمان نخواهیم آورد، مگر اینکه خُدا را به روشنی ببینیم!» و هنگامیکه آنها به نشانه هایِ وجودِ خُدا خیره شُده بودند، یک آذرخش (صاعقه) به یهودیان برخورد کرد و آنها را کُشت؛ ولی پس از مُردن شان، خُدا دوباره آنها را زنده کرد. این افسانه نیز از یهودیان وام گرفته شُده است؛ چونکه در کتاب تالمود (Tract Sanhedrin) یا (تفسیر تورات § 5) به ما گفته میشود که آن یهودیان با شنیدن صدا خُدا (به شکل تُندر)، مُردند، ولی با پادرمیانی موسی برای این یهودیان مُرده، آنها دوباره زنده شُدند. اگر نیاز باشد که برای این افسانه یک پایه و بُنیادی پیدا شود، شاید بشود آنرا در این جمله ها از کتاب خروج، 20. 19 (cf. Deut. v. 25)) یافت که میگوید: « از ترس اینکه ما نمیریم، نَگُذارید که خدا با ما سُخن بگوید.»
همۀِ مُسلمانان باور دارند که پیش از آفرینش جهان، قرآن بر یک «لوح محفوظ» نوشته شُده بود. این باورِ مُسلمانان هماهنگ با آیه هایِ 21 و 22 از سورۀِ 85، البروج، است که میگوید: «نه، این قرآنِ ستایش انگیز در یک لوح محفوظ است.» شگفت انگیز است که مُسلمانان باور ندارند که «مزمور یا زبور (نخستین کتاب از بخش سوم تنخ)» دارای دیرینگی مشابه ای است، با آنکه در سورۀِ 21، انبیا، آیه 105 خُدا میگوید: «براستی که ما هم اکنون در کتاب زبور نوشته ایم....که بندگانِ پرهیزکار من وارث زمین خواهند شُد.»  این آیه با این نشانی در کتاب زبور آمده است: Ps. xxxvii. 11, 29. «دادگران وارثان زمین خواهند بود.» این جمله تنها نوشته از تورات است که براستی در قرآن بازگویی شده است، با آنکه 131 گُزاره در قرآن وجود دارد که در آنجا، پیوسته با ارجداری،  از قانون موسی، مزامیر (زبور) و انجیل های چهارگانه نام بُرده شُده است، و همیشه ادعا میشود که این کتاب ها از سوی خدا بر پیامبران و فرستادگانش نازل شُده است. برای بیشتر انسان ها روشن است که از یک کتاب میتوان بازگویی کرد و به آن به نام یک بُنمایۀِ (منبع) ارزشمند  اشاره کرد، پس از اینکه آن کتاب نوشته و آفریده شده باشد؛ از اینرو کتاب تورات میبایستیکه پیش از قرآن وجود داشته باشد. هر آینه، ما از نگاه تاریخی میدانیم که چنین است. ولی ما هیچ نشانه ای از این نمونه نیافته ایم که اعتباری به این باور مسلمان ها بدهد، به باور کسانیکه هنوز به این ادعا چسبیده اند که قرآن در زمان های بسیار پیش تر از دوران مُحمد بر یک «لوح محفوظ» نوشته شده است. در دُنبالۀِ این نوشته ما بررسی خواهیم کرد که روایت های اسلامی دربارۀِ این آیه ها چه روشن سازی هایی برای ما میکُنند؛ و پاسخ به این پُرسش را ما در این گزارش ها یافتیم که در کتاب «قصص انبیا (pp. 3, 4)» آمده است. با دادنِ گُزارشی دربارۀِ آن شیوه ای که  خُدا همه چیز را آفرید، آن نوشته میگوید: «زیر تختِ فرمانروایی (یا بالاترین آسمان) او (خدا) یک مُرواریدی را آفرید، و از آن مُروارید او (خدا) لوح محفوظ را آفرید: بُلندی آن به اندازۀِ 700 سال سفر بود، و پهنای آن به اندازۀِ 33 سال سفر. پیرامون آن به توان خُدای تعالی با یاغوت (یاقوت) سُرخ پیراسته شُده بود. سپس به خامه (قلم) فرمان داده شُد: 'دانستنی هایِ مرا دربارۀِ آفرینش بنویس، دربارۀِ چیزهایی که تا روز رستاخیز وجود دارند.' نُخست آن خامه (قلم) بر لوح محفوظ نوشت: 'به نام خُدای بَخشَندۀِ مهربان. من خُدا هستم، هیچ خُدایی بجُز من وجود ندارد. هرکس که از دستورِ من فرمانبُرداری کُند و در برابر بیماری که من گرفتارش میکنم، بُردبار باشد، او سپاسگزار من برای نیکی های من خواهد شد، من نامِ او را نوشته ام، و او را با راستی میپَروَرانم؛ و هرکس که از دستورِ من خشنود نباشد و در برابرِ بیماری که من گرفتارش میکنم، بُردبار نباشد، و سپاسگزار نیکی های من نباشد، پس بگذارید که او خدایِ دیگری بجز من جُستجو کُند، و بگذارید که او از زیر آسمان های من بیرون برود.' هماهنگ با آن، خامه (قلم) دانش خدا را دربارۀِ آفرینش هرچیزی نوشت که او (خد) آرزو داشت تا روز رستاخیز پابرجا باشد؛ دربارۀِ اندازه ای که یک برگ درخت حرکت میکند و پایین و یا بالا میرود؛ و خامه با توان خدای تعالی دربارۀِ هرچیز همانندِ این نوشت.»
اندیشۀِ «لوح محفوظ»  از یهودیان وام گرفته شُده است. در کتابِ پنجم تورات، دواریم (x.1-5) ، به ما گفته میشود پس از اینکه موسی، به فرمانِ خُدا، دوتا لوحِ سنگی همانند یکدیگر را بُرید، خُدا روی آنها ده فرمان را نوشت، و به موسی فرمان داد آنها را در یک صندوق چوبی از چوب اقاقیا نگهداری کُند. واژۀِ عبری که در اینجا برای «لوح» بکار میرود، با واژۀِ عربی همانند است. در کتاب دوم تورات، خروج (1 Kings viii. 9, and Heb. ix. 3, 4) ما میخوانیم که این دو لوح سنگی در یک صندوقی به نام «تابوت عهد» نگهداری میشوند؛ و موسی هماهنگ با فرمانِ خُدا این لوح های سنگی را در این صندوق جای داد. این همان گُزارشی است که آرام آرام نُخست در میان یهودیان و سپس در میان مُسلمانان سرچشمۀِ پیدایشِ روایت وجود یک «لوح محفوظ» شد که روی آن فرمان خدا با توان او کنده کاری شده است. از زبان سوره 85، آیه 21-22 ، که دربالا ترجمه شده است، روشن است که از دید مُحَمَد نه تنها یک بلکه دو «لوح محفوظ» وجود داشته است، چونکه به زبان عربی میگویند «لوحی محفوظ» و نه «لوح محفوظ»، همانگونه که مُسلمان ها امروز آنرا میفهمند. از اینرو میبایستیکه یک بُنمایه ای (منبعی) برای وجود دو لوح سنگی وجود داشته باشد که موسی آماده ساخت و در «تابوت عهد» نگهداری کرد. از آنجا که این لوح های سنگی در یک پرستشگاه نگهداری میشُدند که نمادی از وجود خُدا در کنار بندگانش بود، طبیعی بود که دربارۀِ آن لوح های سنگی اینگونه سخن گفته شود که آنها در پرتوی وجودِ خُدا نگهداری میشوند. بدینسان میشود سرچشمۀِ این پنداشت (تصور) را پیدا کرد که آن دو «لوح محفوظ» در آسمان نگهداری میشوند، و هیچ دُشواری هم وجود ندارد که بتوان به دیرینگی این لوح های سنگی با توجه به این بارو دینی پی بُرد.
ولی چرا مُحَمَد ادعا کرد که قُرآن «روی یک لوح محفوظ» نوشته شُده است؟ برایِ پاسُخ به این پُرسش ما باید نُخست با یهودیان رای زنی کُنیم و از آنها بیاموزیم، که در زمان مُحمد و زمان های پیشتر، به اَنگاشت (تصور) آنها چه  چیزی بر آن دو لوحِ سنگی نوشته شُده و در «تابوت عهد» نگهدری میشُد. باوجودِ این سند که «دواریم (کتاب پنجم تورات)» روشن میگوید که تنها 10 فرمان رویِ این لوح هایِ سنگی نوشته شده است، با اینهمه پس از گذشتِ زمان چنین باوری پدیدار گشت که همۀِ کتاب هایِ عهد عتیق (تورات) و همچنین «تالمود (کتاب تفسیر تورات)» یا روی این لوح هایِ سنگی کنده کاری شده اند و یا دستکم با آنها نگهداری میشوند. هنگامیکه مُحَمَد ادعای یهودیان دربارۀِ کتاب هایِ مقدس شان را شنید، طبیعی بود که او نیز ادعا کُند که آن وحی هایِ آسمانی که به او الهام میشوند رویِ یکی یا دیگر لوح های محفوظ نگهداری میشوند. مُحَمَد حتما با خودش چنین پنداشته بود، که سوایِ این داستانِ ساختگی او هرگز نخواهد توانست برایِ آن آیه هایی که ادعایِ آسمانی بودنشان را داشت، درخواستِ درجه ای از اعتبار کند که برابر با تورات باشد. این احتمال هست که مُسلمانان، بدون آگاهی از اینکه گُزارۀِ «لوح محفوظ» به چه چیزی اشاره میکُند، رفته رفته همگی افسانه هایِ شگفت انگیز دربارۀِ آنرا اختراع کرده باشند، که ما در بالا آنها را بازگویی کردیم.
برای آنکه معین کنیم که یهودیان چه برداشتی از محتویات نسخه ها داشته اند، بایستی به کتاب تلمود (تورات شفاهی - دفتر ۵، بخش ۱) مراجعه کنیم. در آن جا می خوانیم که خاخام شیمون بن لقیش گفته بود "هر آنچه که هست، همانیست که نوشته شده است"، "الواح سنگی و تورات و احکامی را که نوشته‌ام را به تو می دهم تا به ایشان یاد دهی." (سفر خروج ۲۴:۱۲) الواح - این ها ده فرمان می باشند؛ قانون، که می خواند [می گوید]؛ و فرمان که این 'میشنا' (بخش یکم تالمود) است که من نوشته ام - این ها پیامبران و مکتوبات (کتوویم، سومین و واپسین بخش تنخ) می باشند: که تو بایستی فرا دهی، این در ارتباط با جمارا است. این می آموزاند که همه آن ها به موسی از سینا (سینایی) داده شده است.»
هر یهودیِ فرهیخته در زمانِ کنونی اعتراف میکند که ما باید این توضیح بیهوده را که در بالا بازگویی شد، رد کُنیم، زیرا او میداند که «میشنا» در سال 220 میلادی نوشته شده است، و «گامرای اورشلیم»  در سال 430 میلادی، و «گامرای بابلی» در سال 530 میلادی. ولی مُسلمانان، بدون آگاهی از این راستی، بنگر میآید که این ادعاها را در خاموشی به نام حقیقت پذیرفته اند، و همچنین آنها را به قرآن افزوده اند.
برای کامل کردن این بُرهان که این افسانۀِ لوح محفوظ که میگویند قرآن روی آن نوشته شده است، دارای یک سرچشمۀِ یهودی است، تنها چیزیکه باید گفت این است که در «Pirqey Aboth, cap.v. § 6» که بخشی از تالمود است، گفته میشود که آن دو لوحِ سنگیِ موسی همراه با 9 چیز دیگر در زمانِ آفرینشِ جهان،  آفریده شدند، و در زمانِ پایین رفتنِ خورشید پیش از آغاز «سبت (روز تعطیلی در دین یهود).
همه میدانند که کوهِ شگفت انگیزِ «قاف» نقش مُهمی در افسانه های مُسلمانان بازی میکُند. سورۀِ 50 قرآن سورۀِ «قاف» نامیده شده است که با همین وات (الفبا) نیز آغاز میشود. از اینرو گمان میرود که نامِ این سوره اشاره به نام این کوهِ پُرسش برانگیز دارد. عباسی یکی از تفسیر کُنندگانِ قرآن این روشن سازی (توضیح) را میپذیرد و روایتی را بازگویی میکُند که از راه ابن عباس به ما رسیده و از سویِ او پُشتیبانی میشود. ابن عباس میگوید: «قاف یک کوه سبزی است که پیرامونِ زمین را فراگرفته است، و سبزیِ آسمان از آن سرچشمه میگرید: خدا به او سوگند میخورد [58].» بدینسان در کتابِ «عرائس المجالس» یا «قصص انبیا» [59] بگونۀِ کامل و با این جمله ها روشن سازی شُده است: «خُدایِ تعالی یک کوه بُزرگی را از زمُرُدِ سبز آفریده است. سبزیِ آسمان بدلیل وجود این کوه است. نام آن کوه قاف است، و این کوه همانندِ یک کمربند پیرامونِ زمین را فراگرفته است،» و این چیزی است که خُدا به آن سوگند میخورد، زیرا او میگوید:'قاف  [60]' سوگند به قرآن باشکوه.'» در کتابِ «عرائس المجالس» بازگویی شُده است که یک روزی عبدالله ابن سلام از محمد پُرسید که بُلندترین نوکِ کوه کجاست؟ مُحمد پاسخ داد: «کوه قاف.» در پاسخ به پُرسش دیگر که این کوه از چه چیزی ساخته شُده است، مُحَمد پاسخ داده است: «از زمُرُد سبز، و سبزی آسمان به دلیل این کوه است.» پس از اینکه پُرسش کُننده دیدگاهش را بیان کرد که «رسول الله» در این مورد راست ِگفته است، او دوباره پُرسید: «چه اندازه کوه قاف بُلند است؟» مُحمد پاسخ داد: «بُلندی آن به اندازه 500 سال سفر است.» سپس عبدالله پُرسید: «پیرامون آن چه اندازه است؟» محمد پاسخ داد: «به اندازۀِ 2000 سال سفر. اکنون ما نیازی نداریم که وارد همۀِ جزییاتی بشویم که در پیوند با این رشته کوه های شگفت انگیز به ما گفته اند که افسانه هایِ اسلامی سرشار از آنها هستند.
اگر ما دربارۀِ سرچشمۀِ افسانۀِ وجودِ چنین رشته کوه هایی پژوهش کُنیم، پاسخ را در اشاره ای که «هاگیگاه (Hagigah xi. §1. )» کرده است، پیدا خواهیم کرد که بخشی از «تالمود» است. در آنجا برای روشن سازیِ (توضیح) واژۀِ «تُهو (Tohu)» در سفرپیدایش (Gen. i. 2) بدینگونه نوشته شُده است: «تُهو (Tohu) یک نوار (رشته ریسمان) سبز رنگی است که گردا گردِ جهان را دربر گرفته است، از آنجا تاریکی سرچشمه میگیرد.» واژۀِ عبری که آنرا در اینجا «نوار» ترجمه کرده ایم «کاو (Qav)» است. محمد و پیروانش با شنیدن واژۀِ عبری «کاو (Qav)» و بدونِ آگاهی از اینکه معنی آن «نوار (رشته یا ریسمان)» است، پنداشته اند که آنچیزیکه گردا گردِ جهان را فراگرفته و تاریکی از آنجا سرچشمه گرفته است، باید رشته کوه هایی به نام «کاو (Qav)» یا «قاف» باشند. و هیچ نیازی هم به گفتن نیست که تا کنون جغرافیدان ها پس از پژوهش در سراسرِ جهان تاکنون چنین رشته کوه هایی را پیدا نکرده اند که روایت هایِ مسلمانان بازگویی میکُنند [61]!
ما باید در اینجا از میانِ بسیاری از اندیشه هایی که سرچشمۀِ یهودی دارند و به قرآن و روایت های اسلامی راه پیدا کرده اند، به اندکی از آنها اشاره کُنیم.
در سورۀِ 17 الاسر، آیۀِ 46 [63]، از هفت آسمان نام میبرد، و در سورۀِ 15، حجر، آیه 44، دربارۀِ هفت دَروازۀِ دوزخ گفتگو میشود. هردویِ این گُزاره ها از روایت هایِ یهودی سرچشمه گرفته اند. آن گُزارۀِ نُخستین در «Hagigah, cap. ix. § 2 (تالمود)» آمده است و آن دومین گزاره در « Zohar, cap. ii. p. 150 (تالمود)» یافت میشود. این قابل توجه است که هندوها باور دارند که زیر زمین هفت طبقه پایینی وجود دارد، و دربالایِ زمین هفت طبقه زبَرین هست؛ همۀِ این طبقه ها بر سرهای یک مار بسیار بُزرگ به نام «سِشا» که هزار سر دارد، تکیه کرده ند. این هفت آسمان بدونِ شک، یا دستکم، همان مدارهای خورشید،  ماه، و سیاره هایِ تیر، ناهید، بهرام، مُشتری و کیوان (زحل) بوده اند، که در زمانِ مُحمد گمان میرفت به دور زمین میچرخند. برپایۀِ روایتِ مُسلمانان زمین با هفت طبقه آن [63] میان شاخ هایِ یک گاوِ نَر به نام «کاجوتا» آرِامیده است، که 4000 شاخ دارد، و هرکدام از شاخ ها به اندازۀِ 500 سال سفر از دیگری به دور است. این گاو به شُمار شاخ هایش، چشم ها، بینی ها، گوش ها، دهان ها و زبان ها دارد. پاهای او روی یک ماهی ایستاده اند، که در یک آبی که ژرفایش چهل سال سفر است، شنا میکند. یک نویسندۀِ دیگر بر این باور است که زمین رویِ سرِ یک فرشته آرامیده است و پاهایِ این فرشته بر سخرۀِ بُزرگی از یاقوت سُرخ جای گرفته است، که به کمک آن گاو نَر پُشتیبانی میشود. این اندیشه که میان زمین و گاوِ نر پیوندی برپا میسازد با شایمندی (احتمال) ریشه آریایی دارد [64]. این افسانه که زمین را با هفت طبقه میشناساند، با شایمندی از این خواست سرچشمه میگیرد که همانندیِ زمین با آسمان را در این پیوند نشان دهد. به هر روی، این امکان هست که این اندیشه ریشه در یک بدبرداشتی (سوتفاهم) از یک گُزارۀِ پارسی باشد، که در اوستا وجود دارد، که میگوید: زمین از هفت کشور ساخته شده است، یا هفت منطقه بُزرگ؛ هم اکنون به آن «هفت سرزمین» گویند. بدینسان در «یشت، xix. § 31، (بخشی از اوستا)» « Yima Khshaetaیا جمشید» گفته میشود که بر زمین فرمانروایی کرد که به هفت سرزمین بخشبندی شده بود. این شیوه از بخشبندیِ زمین هماهنگی با جغرافیایِ هندی دارد. به هر روی، این یک اشتباه است، که بپنداریم که این هفت سرزمین زیر همدیگر جای گرفته بودند، بجز نُخستین سرزمین که پُشته ای از کوه های بُلند را دربر داشت و دیگر سرزمین ها در سطح پایین تر از آن جای داشتند.
در سورۀِ یازده قرآن، سوره هود، آیه 9، در پیوند با تختِ فرمانروایی خُدا گفته میشود که پیش از آفرینش آسمان ها و زمین [65]، «تختِ فرمانروایی او روی آب» و در هوا بود [65]. همچنین، در تفسیری که بر کتابِ «سفرپیدایش (خروج) i. 2»  تفسیر کُنندۀِ یهودی «راشی» نوشته است، او یکی از روایت های پُرآوازۀِ یهودی را بدینسان بیان میکند: «تختِ فرمانرواییِ باشکوه او در هوا ایستاده و روی آب ها لانه کرده بود.» نویسندگانِ مُسلمان به ما میگویند که فرشتۀِ مَلِک، کسیکه در سورۀِ 43، الزخرف، آیه 77 نامیده شُده است، رئیس نوزده فرشته است (سورۀِ 74، آیه 30) که برای مدیریت و حکمرانی بر دوزخ برگُمارده شُده اند. بدینسان یهودیان نیز بیشتر دربارۀِ یک «شاهزادۀِ دوزخ» مینویسند. ولی مُسلمانان نام «مَلِک» را از «مُلِچ (مُلِک)» وام گرفته اند، یک خُدایگانی که در تورات از او یاد شُده است که پیش از این از سوی کنعانیان پرستش میشُده است؛ کنعانیان در ستایش از این خدایگان، برایِ او انسان ها را زنده سوزانده و قربانی میکردند. این واژه در زبان عبری و همچنین زبان عربی به معنی «فرمانروا» است.
سورۀِ 7 قرآن، الاعراف، آیۀِ 46، به ما میگوید که میانِ آسمان و زمین یک بخشی است که نام آن با نام سوره یکی است، «اعراف». «و میانِ هر دویِ آنها یک پرده ای است، و بالایِ (آنسوی) اعراف انسان هایی هستند.» این اندیشه از کتاب تفسیر «میدارش، اکلاس، 7، 14 (Midrash on Eccles. vii. 14) سرچَشمه گرفته است؛ در آنجا ما را آگاه میکُنند که، هنگامیکه این پُرسش پیش میآید «چه فضایی میان آنها (آسمان و دوزخ) وجود دارد؟»، «رابی یوهانان» میگوید: «یک دیوار»: «رابی اخا» گفت: «یک بازه (فاصله).». و «رابان (آموزگاران)» میگویند که آن دو نزدیک همدیگر هستند، بگونه ایکه پرتوان روز از یکی گذشته و به دیگری میرسد.» این اندیشه با شایمندی (احتمال) برگرفته از اوستا است؛ در آنجا این پرده ای که میان آسمان و دوزخ است «میسوانُگاتوس (فرگرد 19)» نامیده شده است. «این جایگاه را برای روان های (ارواح) کسانی درنظر گرفته اند که میانِ رفتارِ خوب و بدِ آنها توازن وجود دارد [65].» در زبانِ پهلوی این جایگاه را «میسوات-گاس» مینامند. زرتُشتیان بر این باورند که بازۀِ (فاصلۀِ) میان آسمان و دوزخ همانند بازۀِ میان روشنایی و تاریکی است. اندیشۀِ وجودِ یک جایگاهِ ویژه برای انسان هایی که کردارهایِ خوب و بد آنها برابر هستند، از دین زرتُشت به دین های دیگر هم رسیده است.
در سورۀِ 15، الحجر، آیۀِ 18 در پیوند با اهریمن گفته میشود که او و دیگر فرشتگانِ رانده شُده از درگاهِ خُدا کوشش میکنُند از راه گوش دادن به فرمان هایی که خدا به فرشتگان آسمان میدهد، «داده هایی (اطلاعاتی) را بِدُزدند.» همین اندیشه دوباره در سورۀِ 37، الصفات، آیۀِ 8،  و سورۀِ 67، المُلک، آیه 5 تکرار شُده است. این باور از یهودیان سرچشمه گرفته است، زیرا در رسالۀِ «هَگِگه (Hagigah, cap. vi. § 1) که به آیین قربانی کردن در دین یهود میپردازد، گفته میشود که اجنه «از پُشت یک پرده گوش میدهند»، تا از رویدادهایِ آینده آگاهی بدست آورند. قرآن اشاره به ستارگانی میکند که بدستِ فرشتگان همانند نیزه به سوی اجنه پرتاب میشود، تا آنها را برانند.
در سورۀِ 50، ق، آیۀِ 29، هنگامِ گفتگو دربارۀِ روزِ رستاخیز، خُدا میگوید: «در روز رستاخیز ما از دوزخ خواهیم پُرسید:'آیا تو پُر شُده ای؟' و دوزخ خواهد گُفت: 'آیا دوزخیان بیشتری هم وجود دارند؟'» این جمله پژواکی از یک نوشته ای است که ما در کتابِ «اُتیُت» از رابی آکیبا، viii, § 1، میخوانیم، «شاهزادۀِ دوزخ هر روز میگوید: 'به من خوراک بده تا پُر شوم.'» این نوشتۀِ یهودی در اثباتِ دُرستی این ادعا، اشاره به تورات (Isa. v. 14) میکند.
در سورۀِ 11، هود، آیه 42، و دوباره در سورۀِ 23، المومنون، آیۀِ 27، به ما گفته میشود که در زمان نوح «دیگ بجوش آمد.» این آیه بیگمان اشاره به یک دیدگاهِ یهودی میکند (Rosh
Hashshanah xvi., § 2, and Sanhedrin cviii)، و میخواهد بگوید که «آن نسلی که هنگام توفان نوح میزیست، با آب جوشنده کیفر داده شُد.» سراسرِ بازگویی های قرآن در پیوند با شیوه ای که کافران نوح را تهدید میکردند، برگرفته از این بخش از رسالۀِ «سَنهِدرین (Sanhedrin)» و دیگر مفسران یهودی است. با شایمندی (احتمال) ناآگاهی از سرچشمۀِ بُنیادین این اندیشه، سبب شده است که تفسیر جلالی از سورۀِ 11، آیه 42 بگوید: این «تنور نانوایی» بود که «به جوش آمد»، و این نشانه ای برایِ نوح بود که توفان نزدیک است.
اگر دلیل هایِ دیگری نیاز باشند که ابعادِ بُزرگِ تاثیر آئین هایِ یهودی بر اسلام را نشان دهند، این دلیل ها را میتوان با تکیه به این حقیقتِ قابل توجه فراهم آورد که با آنکه مُسلمانان به شیوۀِ نگارشِ قرآن و پاکی واژگانِ عربی آن همانند یک «معجزه» آسمانی و دلیلی بر آسمانی بودن سرچشمۀِ آن افتخار میکُنند، ولی با این وجود آدم میتواند واژِگانِ ویژه ای را در قرآن پیدا کُند که با شایمندی (احتمال) فراوان هرگز ریشه عربی نداشته اند، ولی از زبان آرامی و عبری وام گرفته شُده اند. در میان این واژگان میتوان از نمونه هایِ زیر نام بُرد:
تابوت، جنه عدن، جَهَنَم، حِبرُ، سَکِینَه، طاغوت، فرقان، ماعون، مَلَکوت و تورا.....برخی از این واژگان دارایِ یک ریشۀِ مُشترک در هر سه زبان عربی، آرامی و عبری هستند، ولی مُشکل اینجاست که آنها هماهنگ با دستورزبان عربی شکل نگرفته اند، درحالیکه این واژگان اکثرا در زبان هایِ عبری و آرامی نمایان میشوند، و با شایمندی ازآنِ آن زبان ها میباشند. برای نمونه واژۀِ «فردوس» سرچشمه در زبانِ عبری دارد، ولی ریشۀِ این واژه از زبان پارسی گرفته شده است و ازآن زبانِ پارسی و سانسکریت است. این واژه به همانگونه در زبانِ عربی بیگنانه است که در زبان یونانی « παράδεισος(Pardis)» ناآشناست. به دلیل ناآگاهی از زبان هایی که مُحمد این واژگان را وام گرفت، مفسرین مُسلمان اکثرا ناتوان هَستَند این واژه ها را دقیقا معنی کُنند. هنگامیکه ما معنی این واژگان را بدانیم، پی میبریم که این واژگان مناسب آن مَتنی هستند که در آن جای گرفته اند. برایِ نمونه، این یک اشتباهی است که پیوسته پیش میآید که واژۀِ «مَلَکوت» اشاره به طبیعت یا جایگاه زندگی فرشتگان میکُند، زیرا این واژه از «مَلَک (فرشته)» سرچشمه نگرفته است، بلکه این شیوۀِ نگارشِ واژۀِ عبری « מלכות ' (پادشاهی/ فرمانروایی)» به عربی است. آنچه که نباید به آن کمتر بی توجه بود تاثیر آئین و شیوۀِ پرستش یهودیان بر مُسلمانان است. بدونِ شَک این یک اشتباه است که بانگاریم مُسلمانان سُنتِ پوشاندن سرهایشان با عرقچین در هنگام اجرای آئین های دینی شان، یا سنت جدا کردن زنان از مردان در مسجد (اگر زنان اجازه شرکت در آئین های مذهبی در پیشدیدِ همگانی را داشته باشند)، یا سنتِ در آوردن کفش ها در بیرون از پرستشگاه را از یهودیان وام گرفته اند. همۀِ این آئین ها با شایمندی از سُنت هایِ عرب ها و یا ملت هایِ سامی از دورانِ کُهن بوده اند. با شایمندی (احتمال) فراوان آئینِ پاکیزه کردنِ بدن پیش از نیایش در مسجد را مُسلمانان از یهودیان کُپی برداری کرده اند، با آنکه در اینجا فضایی برایِ شک هم وجود دارد. پرستش به سویِ اورشلیم، همانگونه که ما دیده ایم، برایِ یک زمانِ کوتاه و در پیروی از یهودیان از سوی مُسلمانان پذیرفته شُد، با آنکه سرانجام مکه جانشینِ قبله گشت. ما همچنین آموختیم که پیروی از آیین یک ماه روزه در دین اسلام سرچشمه در آئین یهودیان ندارد، بلکه ریشه در آئین صابعیان دارد [67]. با اینهمه در پیوند با آئین روزه داری یک دستوری سفارش شُده است که بدون شک ریشه در آیین یهودیان دارد. در سورۀِ دوم قرآن، سوره بقره، آیۀِ 183، دستوری در پیوند با برگزاری افطار در ادامۀِ ماه رمضان وجود دارد؛ قرآن میگوید: «بخورید و بیاشامید تا زمانیکه در سپیده دم تفاوتِ میانِ ریسمان سفید از ریسمان سیاه قابل تشخیص باشد: سپس روزه بگیرید تا آغاز شب.» منظور از بیان کردنِ رنگ ریسمان ها این است که به مُسلمانان دستور داده شُده است که از سپیده دم تا آغاز تاریکی روزه بگیرند. هنگامیکه این پُرسش پیش آمد که دقیقا از چه دَمی (لحظه ای) روز آغاز میشود، نیاز بود که یک دَستوری برای پاسخ گفتن به این نهاده (موضوع) نوشته شود، همانگونه که در این آیه آمده است. این دستور از یک کتابِ تفسیرِ یهودی در پیوند با یک نهادۀِ همانند برگرفته شُده است؛ زیرا در کتاب « Mishnah
Berakhoth (i., § 2)» در پاسخ به این پُرسش که روز از چه زمانی آغاز میشود، میگوید: « از آن لحظه ای که آدم بتواند ریسمانِ سیاه را از ریسمانِ سفید بازشناسد.»
در هر کشوری که مُسلمانان هستند، به آن ها فرمان داده شُده است که هرگاه که زمانِ انجامِ یکی از پنج نماز روزانه فرا رسید، آنها باید نماز را در همانجا که هستند، برگُزار کُنند، در خانه، در مسجد، یا در خیابان. بسیاری از آنها این مراسم را در جایگاه های هَمِگانی انجام میدهند. این روزها بِنَگر میآید که بجا آوردَنِ چنین رسمی ویژۀِ آنها باشد. ولی اگر ما دربارۀِ سرچَشمِۀِ آن پژوهش کُنیم، ما دوباره به یهودیان میرسیم. یک بخش از یهودیانی که در زمان مُحمد در عربستان میزیستند، بسیار مینویی (روحانی)، و تا اندازه ای از نوادگانِ کیش «فَریسیس (Pharisees)» بودند، که در انجیل های چهارگانه از آنها به نام کسانی یاد شُده است که با گزافکاری در ستایش از باورهایِ دینی شان، سُخن خُدا را بیهوده کرده اند [68]. در زمانِ مسیح این پیروانِ «فریسیس» به دلیل دلبستگی شان در «ایستادن های گروهی در پرستشگاه های یهودی و در کنارِ خیابان ها در هنگام نماز[69]» که هدف آن بدست آوردن ارج و اعتبار از راهِ نشان دادن از خودگُذشتگی شان در خدمتِ باورهای دینی شان بود، سرزنش میشُدند. همانندی میانِ رفتار پیروان کیش یهودیِ «فریسیس» در گُذشته و رفتارِ مُسلمانان امروز بگونۀِ شگفت انگیز به اندازه ای فراوان است که برخی از دُشمنان دین مسیح در میان مُسلمانان ادعا میکُنند: «آنچه که مسیحیان به نام پیشگویی انجیل های چهارگانه مینامند، نمونه ای از دستبُرد فرهنگی و رونوشت برداری آنها از کتاب های دیگر است، زیرا این بخش از انجیل های چهارگانه باید بدست مسیحیانی نوشت شده باشد که رفتار مُسلمانان و ازخودگُذشتگی آنها را در هنگام برگزاری نماز مشاهده کرده و آرزوی محکوم کردن آنها را داشته اند!» ولی راستی این است که این رفتار مُحَمَد و پیروانش ناروا نبود که در این پیوند یهودیان را الگوی خودشان کرده بودند، زیرا آنها میدانستند که یهودیان نوادگانِ ابراهیم و «اهل کتاب» هستند. از اینرو، پیرویِ مُسلمانان از نمادهای ظاهری یهودیان در هنگام نماز، شگفت انگیز نبود، زیرا آنها میپنداشتند که روش یهودیان در هنگام نیایش روش دُرُستی است. هرآینه، روشن است که مُحَمَد به پیروانش میگُفت که او آئین نماز خواندن را از فرشته ای به نام جبرئیل آموخته است، و تا به امروز مُسلمانان هر سُجده ای را که در هنگام نماز انجام میدهند، با پیروی از او انجام میدهند.
ما در میانِ نمونه های فراون از آیین یهودیان به یک مورد دیگر اشاره خواهیم کرد، که در آن یک آیین یهودی بگونه روشن بر اسلام تأثیر گذاشته است. در سورۀِ چهارمِ قرآن، نسا، آیۀِ 3، مُحَمَد یک قانونی را برمینهد (وضع میکند) که در آینده باید شُمار همسران را در پیوندِ زناشویی محدود کُند؛ برپایۀِ این قانون پیروانِ مُحَمَد اجازه دارند یک زن یا حداکثر چهار زن همزمان داشته باشند. مفسرین قرآن به ما میگویند که در دورانِ پیش از اسلام شمار فراوانی از پیروان مُحَمَد، همسران بیشتری بگونه قانونی داشته اند. همانگونه که ما از سورۀِ 33 قرآن، احزاب، آیۀِ 49 میآموزیم، این قانون شاملِ حال مُحَمَد نمیشود، زیرا قرآن یک حقِ ویژه به مُحَمَد میدهد تا او با آن شُمار از زنانی که دلپذیرش است، زناشویی کُند. جمله بندیِ این قانونی که شمار همسران را محدود میکند، بدینگونه است: «و اگر شما بترسید که در صورتِ زناشویی با دُختران یتیمی که به سرپرستی گرفته اید، با دادگری رفتار نکنید، پس زنانی را برگُزینید که برای شما خوب هستند، دوتا، سه تا یا چهارتا.» این آیه از سویِ مفسرین قرآن بدینسان ترجمه شده است که مردان مسلمان اجازه ندارند همزمان بیشتر از چهار همسر رسمی داشته باشند، با آنکه مردان مُسلمان نامحدود آزاد هستند، تا هرگاه که اراده کردند، هرکدام از همسران یا همۀِ آنها را طلاق دهند، و همسران تازه ای را برگُزینند تا اینکه شُمار آنها به اندازۀِ مُجاز برسد.
هنگامیکه ما دربارۀِ سرچَشمۀِ این قانون پژوهش میکنیم که مُحمد آنرا را از آنجا وام گرفته است، و پُرسش میکُنیم که چرا او داشتن چهار زن در یک زمان را بیشترین شمار همسرانِ قانونی برای مَرد مُسلمان تعیین کرد، ما دوباره پاسخ خودمان را در آیین هایِ دین یهود در اینباره پیدا میکنیم؛ یکی از این قانون ها میگوید: «یک مَرد امکان دارد که با زنانِ فراوانی زناشویی کُند، زیرا «رَبا (Rabba)» میگوید که چنین کاری روا است، اگر آن مَرد بتواند هزینه زندگی همسرانش را فراهم کُند. ولی با اینهمه مردان دانا اَندَرز خوبی میدهند، که یک مرد نباید بیشتر از چهار همسر بگیرد [70].»
افزون بر این ادعا که قرآن نتیجۀِ تراوش های ذهن خودِ مُحمد نیست بلکه سُخن خداست، در پاسُخ به استدلال هایی که در این بخش از کتاب آمده است و آنها که در پی خواهند آمد، مُسلمانان یک پاسُخ دارند: آنها به ما میگویند که «مُحَمَد خواندن و نوشتن نمیدانست، از اینرو مُحَمَد نمیتوانست در کتاب هایِ یهودی که به زبانِ عبری و آرامی نوشته شده اند، و دیگر کتاب ها (که ما نشان دادیم از آنها محمد مستقیم یا غیر مستقیم کُپی برداری کرده است، و بیشتر آنها در قرآن نمایان شده اند،) پژوهش کُند. و یک آدم بیسواد نمیتوانست این همه کتاب خوانده باشد، که بیشتر آنها به زبانی نوشته شده اند که او نمیدانست، و امروز تنها اندکی دانشجو با این زبان ها آشنایی دارند.»
این استدلال به دو اَنگاشت (فرض) تکیه میکُند: نُخست اینکه مُحَمَد نه میتوانست بخواند و نه بنویسد؛ و دوم اینکه تنها از راه خواندن او میتوانست آن داستان ها و افسانه ها را یاد بگیرد که از سوی یهودیان، مسیحیان، زرتَشتیان و دیگر دین ها در زمان او پذیرفته شُده بودند. ولی راستی این است که هر دو استدلال تُهی از بُرهان هَستند. یک کوششی برای اثباتِ ادعایِ نُخستین با اشاره به سورۀِ هفتم قرآن، اعراف، آیۀِ 156 انجام گرفته است، جاییکه مُحَمَد «نبی اُمی» نامیده میشود، یک گُزاره ای که مُسَلمانان آنرا « پیامبر بیسواد» ترجمه میکُنند. رابی «ابراهام گایگِر»، به هر روی، آشکارا نشان داده است که آن واژه ای که در این آیه «بیسواد» ترجمه شُده است، در حقیقت به معنی «مردم غیر یهودی» است که رو در روی با « مردم یهودی» میباشد. این استدلال با این دلیل تایید میشود که در سورۀِ سوم قرآن، سوره آل عمران، آیۀِ 19 به پیامبر دستور داده میشود که با «اُمی ها و اهل کتاب»  گفتگو کُند؛ از این آیه ما متوجه میشویم که رویهم رفته عرب ها «مردم غیر یهودی» نامیده میشُدند. افزون بر آن، در سورۀِ 29، عنکبوت، آیۀِ 27، و در سورۀِ 45، الجاثیه، آیۀِ 15، روشن گفته میشود که جایگاهِ پیامبری به خانوادۀِ اسحاق و یعقوب، و نه به خانوادۀِ اسمائیل پیشکش شُده است. از اینرو مُحَمَد خودش را به نامِ یک «پیامبر غیر یهودی» میشناساند، که در این پیوند متفاوت از دیگر پیامبران بود، که رویهم رفته از آنها به نام نوادگان اسحاق یاد میکردند. کاملا هیچ بُرهانی وجود ندارد که مُحَمَد را ناآگاه از هُنر خواندن و نوشتن نشان دهد؛ با آنکه ما مجبور نیستیم چنین نتیجه ای را بگیریم، همانگونه که برخی خیالبافی میکُنند، که سبک آراستۀِ قرآن نشان میدهد که مُحَمَد بیشتر آیه های قرآن را با دقت مینوشت، و بدینسان روی سوره های متفاوت قرآن کار میکرد، پیش از اینکه آنها را از بَر کُند و برای مُنشی هایش از بَر بخواند. مُحَمَد میتوانست اینکار را هم بدون توانایی نوشتن انجام دهد [71].
ولی حتی اگر از بهرِ این استدلال، ما بپذیریم که خواندن و نوشتن از جمله هُنرهایی هَستَند که مُحَمَد با آنها بیگانه بود، این اعتراف این واقعیت را بی اعتبار نخواهد کرد که او  بگونۀِ گُسترده از بُنمایه هایِ یهودی و کیش های دیگر وام میگرفت. حتی اگر مُحَمَد میتوانست عربی بخواند، این شایمندی (احتمال) وجود ندارد که او در زبان های آرامی عبری و دیگر زبان ها پژوهش میکرده است. ما از راه کنارهم نشاندن آیه های قرآن و نوشته های یهودی، همانندی میان آنها را نشان دادیم؛ و این همانندی ها بَسَنده میکُنند تا مُهمترین سرچَشمه هایِ بیشترِ آیه های قرآن را نشان دهند. ولی در هیچ موردی این آیه های قرآن ترجمه ای از این بُنمایه ها (منبع ها) و نوشته هایِ یهودی نبوده است. اشتباه های فراوانی که در قرآن پیش آمده اند، نشان میدهند که مُحَمَد این آیه ها را بگونۀِ شفاهی دریافت میکرد،؛ و با شایمندی (احتمال) مُحَمَد این داده ها را از کسانی میگرفت که خودشان هم زیاد فرهیخته نبودند. بدینگونه دومین پنداشتِ (فرض) مُسلمانان رد میشود. بدونِ شَک از بَهر دلیل هایِ فراوان و آشکار، برای مُحَمَد امکان ناپذیر بود که دانستنی هایش را از راه جُستجو در شُمار فراوانی از کتاب های آرامی، زرتُشتی و یونانی بدست آورد؛ ولی هرگز برای او امکان ناپذیر نبود که حکایت ها، افسانه ها، و داستان هایی را که در میانِ توده ها در چرخش بودند، از دوستانِ یهودی [72]، پارسی، مسیحی و شاگردان و پیروانش بیاموزد. دُشمنانِ مُحَمَد در زمان زندگیش این اتهام را به او میزدند که کسانی از ملت هایِ یاد شُده در بالا در نگارش آیه های قرآن به او یاری میکُنند؛ این داده ها (اطلاعات) را ما از خودِ قرآن و اعتراف هایِ ابن هِشام و مفسرین قرآن بدست آورده ایم. در میانِ دیگران که از آنها یاد شُده است که در نگارش آیه های قرآن به مُحَمَد کُمک میکُنند، در سورۀِ 46 قرآن، الاحقاف، آیه 10، از «جهود» سُخن به میان آمده است، به نام کسیکه «شاهد» سازگاری میان قرآن و نوشته های یهودی است. مفسرین قرآن، عباسی و جلالیان، در یاداشتی که در پای این آیه نوشته اند،  به ما میگویند که منظور این آیه «عبدالله ابن سلام» بوده است، کسیکه، اگر ما به کتاب «Raudatu'l Ahbab» باور داشته باشیم، یک رابی (آخوند) یهودی بود، پیش از اینکه به اسلام بگِرِوَد. در سورۀِ 25،  فرقان، آیه های 5 و 6 به ما میگویند که «دُشمنانِ مُحَمَد میگفتد: 'دیگران در نگارش قرآن به او یاری رسانده اند.' و آنها میگفتند که 'مُحَمَد تنها این افسانه هایِ گذشتگان را که همراهانش شب و روز برای او بازگویی میکُنند، روی کاغذ مینویسد.'» عباسی میگوید که این اشخاصی که قرآن به آنها اشاره میکُند، «جبار»، یک بردۀِ مَسیحی، «یاسر»، «ابو تَکبیِه» و یک یونانی بودند. در سورۀِ 16، آیۀِ 105، در پاسخ به این اتهام که «بیگمان یک انسان به او میآموزد،» مُحَمَد یک پاسخِ شایسته نمیدهد؛ او پاسُخ میدهد: «زبان آن مَردی که شُما به او اشاره میکُنید، بیگانه است، و این درحالی است که قُرآن به زبانِ نابِ عربی نوشته شُده است. این پاسُخ کوشش نمیکُند که گوهر اتهام را رد کُند (که منظور زبانی نیست که با آن قرآن نوشته شده است) که منظور داستان هایی است که در قرآن بازگویی شُده اند و به مُحَمَد رسیده اند. عباسی میگوید که در اینجا اشاره قرآن به یک مسیحی به نام «کاین (Cain)» است، درحالیکه تفسیر جلالیان دوباره از «جبار» و «یاسر» نام میبرد. دیگران از «سلمان» شاگردِ پارسی و نام آور مُحَمَد نام میبرند، برخی دیگر از «سوهایب»، و برخی از یک راهب مسیحی به نام «اَداس». ما از این حقیقت یاد میکنیم که «عثمان» و «ورق»، دایی زاده یا عمو زادۀِ خدیجه، نُخستین همسر مُحَمَد، در آن زمان با دین مسیح [73] و دین یهود آشنایی داشتند، تاثیر این افراد بر مُحَمَد در آغاز دورانِ پیامبریِ او و پیش از آن کم نبود. «زید» پسرخواندۀِ مُحَمَد، از کشور سوریه بود، برپایۀِ گُزارشِ «ابن هشام»، او میبایست در آغاز مسیحی بوده باشد. ما خواهیم دید که افراد دیگری در میانِ دوستانِ مُحَمَد بودند، که مُحمد میتوانست از آنها به آسانی دانستنی هایی دربارۀِ باورهایِ دین یهود، ترسایی و زرتشتی بدست آورد. مُحَمَد شکلِ داستان هایی را که از این بُنمایه ها (منبع ها) وام میگرفت، بگونه ای دگرگون میساخت که فریب او از چشم پیروانش پنهان و ناشناخته میماند؛ و آنها در تخیلاتشان این داستان ها را وحی آسمانی بشمار میآوردند، تا حقیقی بودن باورهای دینی محمد را تایید کُنند. اگر چنین باشد، مُحَمَد با مهارتِ فراوان دانستنی ها و داستان هایی را که از دوستانش میشنید، بگونه ای بکار میگرفت که بتوانست آنها را فریب بدهد، با اینهمه او نمیتوانست دُشمنانش را فریب بدهد. از اینرو، نا امید از خاموش کردن دُشمنانش، سرانجام او در برابر آنها شمشیر کشید.

یاداشت ها
[1] Abu'l Fida, At Tawarikhu'l Qadimah (Hist. Ante-Islamica), p. 148.
[2] Vide also p. 269.
[3] Vide pp. 127, 128.
[4] Vide pp. 182 sqq.
[5] همچنین، بنگر میآید هنگامیکه دین اسلام داشت آهسته آهسته در ذهن محمد شکل میگرفت، «ابیونیت ها (Ebionites، یک جنبش انحرافی یهودی/ مسیحی که در آغاز سده میلادی بوجود آمد) نیز تأثیر بر دین اسلام گذاشته اند. آنها نیز پسرانشان را ختنه میکردند و همانند مسلمان ها در نخستین 12 سال آغاز اسلام اورشلیم را قبله خودشان میدانستند.
[6] Sir W. Muir, Life of Mahomet, 3rd ed., Introd., pp. xcii, xciii.
[7] Surah IV., An Nisa, 124.
[8] In Nov., A.D. 623: Surah II., Al Baqarah, 136-40.
[9] حتی پس از اینکه محمد ماه رمضان را به نام ماه روزه تعیین کرد، او آیین «عاشورا» را که در روز دهم ماه محرم انجام میگیرد، ممنوع نکرد.
 (Cf. Lev. xxiii. 27).
[10] Sir W. Muir, op. cit., p. 188.
[11] Lev. xvi; Heb. vii. 27.
[12] Cf. e.g. Surah XXIX., Al 'Ankabut, 45; Surah II., Al Baqarah, 130; &c.
[13] نمونه هایی که در اینجا آورده شده اند، برگفته از «Rabbi Abraham Geiger » از کتاب «چه چیزی را  محمد از دین یهود برداشته است؟» میباشد.
Mohammed aus dem Judenthume aufgenommen? Was hat
[14] On Gen. iv. 8.
[15] Vide pp. 133-5.
[16] Gen. iv. 10.
[17]
The Jewish narrative quoted above from the Pirqéy Rabbi Eli'ezer contains the expression miyyadh ("out of hand") for "immediately." This expression (in Arabic ) occurs also in the Arabic in Surah IX., At Taubah 29, "until they give the tribute out of hand," where it has puzzled commentators.
[18]
In Surahs Al Baqarah (II., 260), Al An'am (VI., 74-84), Al Anbiya (XXI., 52-72), Maryam
(XIX., 42-50), Ash Shu'ara (XXVI., 69-79), Al 'Ankabut (XXIX., 15, 16), As Saffat (XXXVII.,
81-95), Az Zukhruf (XLIII., 25-7), Al Mumtahinah (LX., 4), &c.
[19]
Historia Ante-Islamica (ed. Fleischer, Leipzig, 1831). Abu'l Fida was born in A.H. 672.
[20]
This term will be explained in Chapter vi.
[21]
The italicized passages are from Surah VI., Al An'am, 76-9.

[22]
Surah VI., Al An'am, 80-3.

[23]
Surah XIX., Maryam, 43.

[24]

Surah XXVI., Ash Shu'ara, 75-7.
[25]
Surah II., Al Baqarah, 26.

[26] ابراهیم با این بهانه که بیمار است، در خانه ماند. سوره الصافات آیه 87
[27] Ibid. vv. 89-91.
[28] Surah XXI., Al Anbiya, 59; and Jalalain's Commentary.
[29] Surah XXI., 60-5.
[30] Ibid. vv. 66-8.
[31] Doubtless a reminiscence of the fate of Korah, Numb. xvi, 31-4.
[32] Surah XXXVII., 95.
[33] Surah XXXIX., 39.
[34] Surah III., 167.
[35] Surah XXI., 69.
[36] Midrash Rabba, Chapter xvii, in explanation of Gen. xv. 7.
[37]
This argument is used in the Mizanu'l Mawazin in refutation of certain statements in the Mizanu'l Haqq.
[38] Cf. Gen. xi. 28, xv. 7, &c.
[39] این یک بهانۀِ خوب برای غیبت کردن  است.
[40] در زبان عربی نام این کشور را «سبا» گویند، ولی در زبان عبری «شبا».
[41] یا به نام یک مُسلمان
[42] پیش از اینکه پلکِ  چشم های تو بهم بخورند
[43] یا مسلمان میشوم
[44] Vide I Kings x. 18 sqq., and 2 Chron. ix. 17 sqq.
[45] That is, "I shall," &c.
[46] این امکان هم هست که این افسانه ریشه در افسانه پارسی درباره جمشید داشته باشد.
Or rather perhaps from the Persian story of Jamshid, which seemed to suit Solomon because
of the misunderstanding referred to in the text. Vide pp. 249, 250.
[47] Vide pp. 107, 108.
[48] Entir Hatouadsner, pt. 1, p. 127.
[49] Chapter v.
[50]
Translated from the original, which is printed and incorrectly translated in Trans. Soc. Bibl.
Archaeology, vol. II., pt. 1., pp. 104, 105, 115

[51] Sundopasundopákhyânam.
[52]
It is interesting to note that the Samaritan Targum to the Pentateuch (published by Dr. Adolf
Brüll, Frankfurt, 1875) practically gives the same explanation. It paraphrases "sons of God" by
"sons of the governors." The original runs thus

[53]
Greek fragments of the Book of Enoch, capp. vi-viii, ed. Dr. Swete, who also gives the same
passages from Syncellus. In the Persian Yanábi'u'l Islâm I quoted and translated the Æthiopic
text, as the Greek had not then been recovered, or at least published.

[54]  سوره بقره، آیه 96
[55]
That we may understand this better, we have only to consider the amount of error introduced
into the Christian Church by a similar expression "This is My body."

[56] v. 90; cf. Surah VII., 147.
[57] Cf. Jer. x. 11.

[58] جلالیان میگوید: خدا بهتر میداند که منظور او از سوگند به قاف چیست.
[59] pp. 7, 8.
[60] سوره 50 آیه 1
[61] Cf. Avestic Mt. Berez (Kanga's Avestic Dict., s. v.).
[62] همچنین در سوره های 67 آیه 3، و سوره 78 آیۀِ 12
[63] Vide 'Araisu'l Majalis, pp. 5-9. قصص النبیا (عرائس المجالس)

[64]        In Sanskrit go (ox, cow) is used of the Earth in the Mahabharata, Ramayana, &c. The same
word in the Avesta (gao, also gao-speñta, "the holy cow") is used similarly. Cf. and
: Goth. gavi (Kuh, cow), and Germ. Gau, in all of which the same connexion of ideas may
be traced.

[65] Jalalain, 'Abbasi, &c.
[66] Kanga's Avestic Dictionary, s. v., p. 408.

[67] pp. 52, 53.
[68] Matt. xv. 6; Mk. vii. 13, &c.
[69] Matt. vi. 5.
[70] Arbah Turim, Ev. Hazaer, 1. For this reference I am indebted to a note, p. 451, in Rodwell's
Koran, where it is added "See also Yad Hachazakah Hilchoth Ishuth, 14, 3."
[72]

[72] در حقیقت در سورم دهم قرآن،  یونس، آیۀِ 94، به مُحمد پیشنهاد میشود که برای زُدودن شک و گمانش از «اهل کتاب» بپُرسد.

[73] See the quotation from Ibn Ishaq, pp. 264, 265 below